تجلت من سمات الاماني
تباشير المسرة والامان
و صبح النحج لاح وهب سحرا
نسيم الانس موصوب الجنان
واضحي الروض مخضرا فبادر
الي الاقداح من کف القيان
نهان چون زاهدان تا کي خوري مي
چو رندان فاش کن راز نهاني
بزن مطرب نواي ارغنوني
بده ساقي شراب ارغواني
ادر کاسا و لاتسکن و عجل
ودع هذا التکاسل والتواني
معتقة لدي الحکماء حلت
علي نغم المثالث والمثاني
غم فردا نخور ديگر تو خوش باش
منت ميگويم آن ديگر تو داني
مجوي از عهد گردون استواري
مخواه از طبع دنيا مهرباني
مده وقت طرب يکباره از دست
دوباره نيست کس را زندگاني
مي نوشين ز دست دلبري گير
که در قد و خدش حيران بماني
يضاهي خده وردا طريا
تبسم ثغره کالا قحواني
ز حالش هوشياران کرده مستي
ز چشمش برده مستان ناتواني
چو گل افسانه در مجلس فروزي
چو بلبل شهره در شيرين زباني
خرد گويد چو آري در کنارش
نديدم کس بدين نازک مياني
زمان عشرتست و بزم خسرو
سليمان دوم جمشيد ثاني
ابواسحق سلطان جوانبخت
که برخوردار بادا از جواني
شکوه افزاي تخت کيقبادي
سرير افروز بزم خسرواني
فريدون حشمتي در تاج بخشي
سکندر رقعتي در کامراني
به اقبالش فلک را سربلندي
به دورانش جهان را شادماني
کند پيوسته بر ايوان قدرش
زحل چوبک ز ني مه پاسباني
همش تاييد و نصرت لايزالي
همش اقبال و دولت آسماني
همايون سايه چتر بلندش
چو خورشيد است در کشورستاني
هميشه کوتوال دولت او
کند بر بام گردون ديده باني
خجسته کلک او در گنج پاشي
مبارک دست او در زر فشاني
گهربار است چون ابر بهاري
درم ريز است چون باد خزاني
به عهد عدل سلطان جوان بخت
که او را ميرسد فرمان رواني
نجونا من تطرق حادثات
عفو نامن بليات الزماني
ثناي شاه کار هرکسي نيست
مقرر بر عبيد است اين معاني
هميشه تا بدين فيروزه گون کاخ
کند خورشيد تابان قهرماني
ظفر با موکب او همعنان باد
که بروي ختم شد صاحبقراني