در ستايش سلطان معزالدين اويس جلايري

ترکم چو قصد خون دل عاشقان کند
ز ابرو و غمزه دست به تير و کمان کند
آرام جان به نرگس ساحر ز ما برد
تاراج دل به طره عنبر فشان کند
چون با کمر به راز درآيد ميان او
جاسوس وار باز سري در ميان کند
گه بر گل از بنفشه خطي دلربا کشد
گه لاله زار سنبل تر سايه بان کند
سرمست اگر به باغ رود عکس عارضش
خون در کنار تازه گل و ارغوان کند
از شرم او چه جلوه کند در کنار جوي
سرو از چمن برآيد و گل رخ نهان کند
سوسن چو بگذرد متمايل به صد زبان
افسوس بر شمايل سرو روان کند
حال دلم ز زلف پريشان او بپرس
تا مو به مو بگويد و يک يک بيان کند
از چشم او فسانه رنجوريم شنو
تا او به شرح وصف من ناتوان کند
هم دردمند عشق که سوداي او پزد
سودش به دست باشد اگر سر زيان کند
در کوي عشق مدعيش نام کرده اند
آنرا که نام سر برد و فکر جان کند
دارم اميد آنکه به اقبال پادشاه
روزي به وصل خويشتنم ميهمان کند
سلطان اويس آنکه فلک هر دمش خطاب
شاه جهان و خسرو گيتي ستان کند
شاهي که بهر کسب سعادت هماي فتح
در زير سايه علمش آشيان کند
گرد سمند سرکش او را سپهر پير
از روي فخر تاج سر فرقدان کند
بيدانشي بود که کسي با وجود او
بنشيند و حکايت نوشيروان کند
اي خسروي که روز نبرد از نهيب تو
کوه از فزع بنالد و دريا فغان کند
آه از دميکه گرز و کمان تو با عدو
اين چين در ابرو آورد آن سرگران کند
کيوان که گوتوال سپهرت هر شبي
بر درگه تو بندگي پاسبان کند
شهرت به سعد اکبر از آن يافت مشتري
کو روز و شب دعاي تو ورد زبان کند
بهرام از براي سپاه تو دائما
ترتيب تيغ و جوشن و بر گستوان کند
خورشيد نوربخش جهانگير شد از آنک
هر بامداد سجده آن آستان کند
در بزم تو که مجمع شاهان عالمست
ناهيد دستياري خنياگران کند
منظور خلق دوش از آن شد هلال عيد
کو بر فلک ز نعل سمندت نشان کند
جود تو نام هر که به خاطر در آورد
رزق هزار ساله او را ضمان کند
طبع عبيد را که چو گنجيست شايگان
معذور دار قافيه گر شايگان کند
بادا قران فتح و ظفر بر جناب تو
تا مهر نوربخش به اختر قران کند
چندانت عمر باد که چرخ عطيه بخش
صد بار پير گردي و بازت جوان کند