در مدح شاه شيخ ابواسحاق

شه سرير چهارم که شاه انجم اوست
نوشته بر رخ منشور دولتش طغرا
کلاه شادي بنهاده فرقدان بر فرق
کشيده در بر خود توامان ز مشک قبا
مسبحان فلک در سجودگاه افول
زبان گشاده به تسبيح ربنا الا علي
زمان به صبح شتابان و من به قوت فکر
فلک به دور درافتاده من به چون و چرا
که چيست حاصل اين روشنان بي حاصل
که چيست مقصد اين قاصدان ره پيما
چه موجبست يکي ثابت و يکي سيار
نهان چراست يکي ديگري چرا پيدا
در اين تفکر و انديشه مانده تا دم صبح
به سيم خام بيندود چرخ را سيما
خلاص يافت ز زندان شام بيژن صبح
به زور رستم تقدير و زخم دست قضا
در اين مضيق تفکر ز هاتف غيبي
به گوش جان من آمد يکي خجسته ندا
که اي ضمير تو از حاصلات کن غافل
نداني اين قدر و خويش را نهي دانا
حصول گردش چرخ بلند و سير نجوم
غرض ز مبدا ارکان و فطرت اشيا
وجود قدسي اين پادشاه دادگر است
پناه دين محمد امين ملک خدا
جمال دولت و دنيا و دين ابواسحاق
خدايگان منوچهر چهر دارا را
قضا شکوه قدر قدرت زمانه توان
فلک مهابت گردون سرير مهر سخا
صرير خامه او مشرف خزانه غيب
ضمير روشن او کاشف رموز سما
دهان غنچه دولت به طلعتش خندان
زبان سوسن نصرت به مدحتش گويا
جهان پناها گر امر نافذت خواهد
به يک اشاره عالي که هست عقده گشا
دماغ دهر ز سوادي شب کند خالي
خلاص بخشد خورشيد را ز استسقا
هميشه تا که ز تاثير هفت و چار بود
حصول پنج حواس و سه روح و هفت اعضا
از اين سه پنج ترا کام و نام حاصل باد
به رغم حاسد ملعون در اين سپنج سرا
مدام راي هنرپرور تو حکم روان
هميشه طبع سخا پيشه تو کامروا
هزار عيد براني به کامراني و عيش
هزار سال بماني هزار معني را (کذا)