چو دست قدرت خراط حقه مينا
فشاند بر رخ کافور عنبر سارا
مشعبد فلک از زير حقه پيدا کرد
هزار بيدق سيمين به دست سحرنما
ز بهر زينت و زيب مخدرات فلک
زمانه نافه گشا شد سپهر غاليه سا
براي فکرت و انديشه در منازل قدس
قدم فشرده و در پيش عقل بيش بها
فضاي هر فلکي ملک خسروي ديدم
درون هر طبقي جاي واليي والا
مقيم طارم هفتم معمري ديدم
رفيع قدر و قوي هيکل و بلند غطا
ازو گرفته جهان رسم خرقه و زنار
وزو گرفته چمن ساز و برگ نشو و نما
فراز طاق ششم حاکمي مبارک روي
نه چون قضاة زمان، قاضي به صدق و صفا
خجسته طلعت و فيروز بخت و فرخ فال
سعيد طالع و مسعود راي و سعد لقا
امير خطه پنجم دلاوري ديدم
خضاب کرده به خون دست و سر پر از غوغا
حسام قاطع او هادم اساس امل
سنان سرکش او هالک وجود بقا
سرير گاه چهارم که جاي پادشهيست
فزون ز قيصر و فغفور و هرمز و دارا
تهي ز والي و خالي ز ياد شه ديدم
وليک لشکرش از پيش تخت او برپا
فراز آن صنمي با هزار غنج و دلال
چو دلبران دلاويز و لعبتان ختا
گهي به زخمه سحر آفرين زدي رگ چنگ
گهي گرفتي بر دست ساغر صهبا
خديو عرصه ديوان پيشگاه دوم
محاسبي سره ديدم غني به عقل و ذکا
قوي کفايت و باريک فکر و دورانديش
لطيف خاطر و شيرين زبان و نکته سرا
هلال عيد ز چرخ يکم درخشان شد
ز طرف کاهکشان بر مثال کاهربا