زهي ز نرگس خوش سرمه آهوي مشکين
ز طاق بندي ابرو نگارخانه چين
به خوش قماشي ساعد طلاي دست افشار
ز بوسه هاي شکرريز غيرت شيرين
گل سر سبد آسمان که خورشيدست
ز شرم روي تو گرديد مشرق پروين
ز سنبل تو شود زخم غنچه ها تازه
ز خنده تو شود داغ لاله ها تمکين
کمان زند به سر ماه عيد، ابرويت
به روي مهر کشد غمزه تو خنجر کين
دو سنبلند که پهلو به يک چمن زده اند
کدام مصرع زلف ترا کنم تحسين؟
به دوش خود فکني چون کمان حلقه زلف
به تير رشک شوي ناف سوز آهوي چين
شکست پشت صدف تا لبت به حرف آمد
يتيم کرده گفتار توست در ثمين
ز بندخانه شرم و حجاب بيرون آي
که بست از عرق شرم زنگ، قفل جبين
ز روي ناز قدم چون نهي به خانه زين
ز خرمي نرسد پاي مرکبت به زمين
به غير حسرت آغوش من حديثي نيست
کتابه اي که مناسب بود به خانه زين
کيم که آب نگردم ز تاب رخسارت؟
فروغ روي تو زد کوه طور را به زمين
دلم چگونه به پيغام بوسه تازه شود؟
چسان به آب گهر تشنگي دهم تسکين؟
ز تيره روزي شبهاي ما چه غم داري؟
ترا که لاله طورست بر سر بالين
تو کم ز غنچه و ما کم ز عندليب نه ايم
چرا به صحبت ما وا نمي شوي به ازين؟
به شکر اين که ز گلزار حسن سيرابي
مباش تشنه به خونريز عاشقان چندين
وگرنه راه سخن پيش صاحبي دارم
که انتقام کبوتر گرفته از شاهين
بهار عدل، ظفرخان که مي کند لطفش
شکسته بندي دلهاي مستمند حزين
زهي رسيده به جايي (ز) سربلندي قدر
که پشت دست نهاده است آسمان به زمين
شود چو غنچه نيلوفر از حرارت مهر
اگر به خشم نظر افکني به چرخ برين
به گرد بالش خورشيد سر فرو نارد
ز دود مجمر خلق تو زلف حورالعين
ستاره تو چو گل بر سر سپهر زند
شود به ديده خفاش مهر گوشه نشين
اگر نه کوه وقار تو پافشرده بر او
چرا شده است چنين ميخ دوز جرم زمين؟
چو برق ابر نيام تو چهره افروزد
فتد به رعشه چو سيماب خصم بي تمکين
عدو زبان بدر آرد چو مار زنهاري
چو از نيام کشي روز رزم خنجر کين
چنان ز بيم تو تلخ است زندگي بر خصم
که چشم مي پردش بر نگاه بازپسين
به چشم اهل يقين آيه آيه سوره فتح
ز جبهه تو نمايان بود به خط مبين
اگر چه قلعه دوران شکوه کابل را
گرفته بود عدو در ميانه همچو نگين
شدي چو پيشرو لشکر از جلال آباد
سپاه نصرت و اقبال از يسار و يمين
هنوز عرصه سرخاب بود منزل تو
که جوي خون عدو راست رفت تا غزنين
عجب نباشد اگر از سنان خونخوارت
گريخت تا به خارا و بلخ خصم لعين
بلي شهاب چو گردد ز چرخ نيزه گذار
کنند فوج شياطين گريختن آيين
چنان ز جنگ تو بگريخت خصم روبه باز
که وحشيان سبکرو ز پيش شير عرين
بلند بختا! خود گو که چون تواند گفت
زبان کوته ما شکر فتح هاي چنين؟
چو آفتاب، دهاني به صد زبان بايد
که مصرعي ز ظفرنامه ات کند تضمين
بهار طبعا! بلبل شناس گلزارا!
که هست در کف کلک تو نبض فکر متين
اگر چه حالت هر کس به چشم فکرت تو
مبرهن است، که داري سواد خط جبين
به سنت شعرا در مديح خود غزلي
درين قصيده به تقريب مي کنم تضمين:
ز بس که ريخت ز کلکم معاني رنگين
خميرمايه قوس قزح شده است زمين
هزار شاعر شيرين سخن به گرد رود
نهد چو خسرو طبعم به پشت گلگون زين
ز پاک طينتي اشعار من بلندي يافت
ز تازگي سخنانم گرفت روي زمين
ز فيض پاکي دامان مريم صدف است
که گوشوار نکويان شده است در ثمين
به دوش عرش نهم کرسي بلندي قدر
به وقت فکر چو از دست خود کنم بالين
درين هوس که مرا ليقه دوات شود
پريد از چمن خلد زلف حورالعين
ز نامداري خود در حصار گردونم
ز بندخانه نگردد خلاص نقش نگين
تتبع سخن کس نکرده ام هرگز
کسي نکرده به من فن شعر را تلقين
به زور فکر بر اين طرز دست يافته ام
صدف ز آبله دست يافت در ثمين
ز روي آينه طبعان حجاب کن صائب
مده به طوطي گستاخ کلک، رو چندين
نگار کن به دعا دست خالي خود را
که روح قدس ستاده است لب پر از آمين
هميشه تا ز نسيم شکفته روي بهار
جبين غنچه برون آيد از شکنجه چين
موافقان ترا دل ز مژدگاني فتح
شکفته باد چو گل در هواي فروردين
مخالفان ترا همچو غنچه تصوير
مباد هيچ نسيمي گرهگشاي جبين