قصيده

مردم به زرق طره دستار مي روند
خرمهره اند و در پي افسار مي روند
در کوچه هاي شهر چرا خون نمي رود؟
زينسان که خلق روي به ديوار مي روند
خلق ظلوم مرکب غول ضلالتند
نبود عجب اگر نه بهنجار مي روند
در سنگ خاره جاي کند نقش پايشان
از بار حرص بس که گرانبار مي روند
اين بوکشان حرص عجب آهنين تنند
بر بوي مشک مفت به تاتار مي روند
مژگان خوشه از دهن مور مي کشند
از شوق مهره در دهن مار مي روند
افسانه عيادت کر تازه مي شود
گاهي اگر به پرسش بيمار مي روند
در زير پاي خويش نبينند از غرور
بر برگ گل به پاي پر از خار مي روند
در سينه شان دهن چو گشايد نهنگ حرص
در خون صد سفينه پربار مي روند
از حرص تنگ چشم که خاکش به چشم باد
در کام شير و در دهن مار مي روند
سر مي کنند در سر طول امل ز حرص
چون عنکبوت در سر اين کار مي روند
زآواز پايشان بدرد پرده هاي گوش
در سنگلاخ دهر کشف وار مي روند
چون پيل مست اگر چه سراپا تهورند
از زخم نيش پشه اي از کار مي روند
بسته است چشم باطنشان دست روزگار
خرچنگ وار ازان نه بهنجار مي روند
شير و پلنگ ز آدم درنده بهتر است
اوتاد ازان به دامن کهسار مي روند
يک پا به خواب غفلت و يک پاي در رکاب
چون نقطه پاي بند (و) چو پرگار مي روند
آنان که تن به زينت ايام داده اند
آخر چو طره بر سر دستار مي روند
اين زاهدان خشک به اين گردن ضعيف
چون زير بر گنبد دستار مي روند؟
آنان که از شکست سر سخت خورده اند
بهر چه تند روي به ديوار مي روند؟