چشمه حيوان ندارد آب و تاب زنده رود
خضر و آب زندگاني، ما و آب زنده رود
نيست آب زندگي را حسن آب زنده رود
صد پري در شيشه دارد هر حباب زنده رود
هر که بتواند سفيدي از سياهي فرق کرد
مي شمارد به ز آب خضر، آب زنده رود
سينه بر شمشير بي زنهار ابرو مي زند
چين ابروي بتان از پيچ و تاب زنده رود
مي ستاند توبه را از کف عنان اختيار
جلوه مستانه دريا رکاب زنده رود
در خرابي هاي او چون مي عمارتهاست فرش
وقت آن کس خوش که مي گردد خراب زنده رود
چون ز ظلمت در لباس دود پنهان گشته است؟
نيست آب زندگاني گر کباب زنده رود
مي دهد چون خضر، تشريف حيات جاودان
خاکهاي مرده دل را فيض آب زنده رود
برق در پيراهن اندازد کتان توبه را
چون مي روشن، فروغ ماهتاب زنده رود
در نقاب کف دل از روشن ضميران مي برد
آه اگر افتد به يک جانب نقاب زنده رود!
موج، مجنون عنان از دست بيرون رفته اي است
خيمه ليلي است پنداري حباب زنده رود
چشم بيدار و دل زنده است صائب گوهرش
هر رگ باري که برخيزد ز آب زنده رود