اصفهان شد غيرت افزاي بهشت جاودان
زين بناي تازه سلطان سليمان زمان
صاحب اقبالي که گر بر خاک اندازد نظر
پايه قدرش ز رفعت بگذرد از آسمان
خاک زر گشتن ز اقبال شهان مشهور بود
زين بنا روشن شد اين معني بر ارباب جهان
تا کنون صورت نبست از خامه معمار صنع
شاه بيتي اين چنين بر صفحه کون و مکان
گشت ازين منزل به تشريف تمامي سرفراز
بود اگر زين پيش شهر اصفهان نصف جهان
زير ابرو چون سواد ديده مي آيد به چشم
در خم طاقش سواد سرمه خيز اصفهان
در جوار رفعت اين قصر گردون منزلت
کعبه زالي است طاق شهرت نوشيروان
از اساسش زير کوه قاف دامان زمين
وز ستونش آسمان را تير در بحر کمان
مانع بر گرد سر گرديدن او مي شود
گر ندزدد سينه از بام رفيعش آسمان
چون لباس غنچه تنگي مي کند بر جوش گل
بر شکوه اين عمارت پرنيان آسمان
مهر عالمتاب را در سينه مي سوزد نفس
تا رساند روي زرد خود به خاک آستان
گر نمي بود از ستون بر پاي سقف عاليش
مشتبه مي شد به سقف بي ستون آسمان
هر درش از دلگشايي صبح عيد ديگرست
وز هلال عيد بخشد هر خم طاقي نشان
دلربا هر غرفه او چون دهان تنگ يار
دلنشين هر گوشه اش چون گوشه چشم بتان
گر به بام او تواند فکر دورانديش رفت
سبزه خوابيده مي آيد به چشمش آسمان
تا شبستان زراندودش نيفتد از صفا
شمع همچون لاله مي سازد گره در دل دخان
در حريم او ز حيراني سپند شوخ چشم
از سر آتش نخيزد همچو خال گلرخان
گر شود طاق بلند او مدار آفتاب
از زوال ايمن بود تا دامن آخر زمان
آب را در ديده ها مانع ز گرديدن شود
نيست نسبت شمسه او را به مهر زرفشان
از تماشايي اگر مي داشت چشم رونما
از زر و گوهر تهي مي شد کنار بحر و کان
هر ستون او بود فواره درياي نور
بس که در آيينه گرديده است سر تا پا نهان
در بساط آسمان يک صبح دارد آفتاب
دارد از آيينه چندين صبح روشن اين مکان
از حضور شه درين آيينه زار دلنشين
يوسفستاني مصور مي شود در هر زمان
گشته ديوار و درش ز آيينه سر تا پاي چشم
تا به کام دل شود از ديدن شه کامران
آفتاب از خجلت گلجام رنگارنگ او
مي دهد رنگي و رنگي مي ستاند هر زمان
گر نديدستي پري در شيشه چون گيرد قرار
در ته آيينه تصويرات او بنگر عيان
صورت ديوار او تقصير در جنبش نداشت
گر نمي شد محو در حسن صفاي اين مکان
خط استادان ز زير طلق مي آيد به چشم
چون خط نارسته آيينه رويان جهان
نيست ديوارش مصور، کز تماشا مانده اند
پشت بر ديوار حيرت ماهرويان جهان
هر که را افتد نظر بر شمسه زرين او
مي شود مژگان او چون مهر زرين در زمان
کشتي نوح است بال از بادبان واکرده است
در نظرها صورت تالار او با سايبان
بيضه افلاک را در زير بال آورده است
طره اش کز شهپر جبريل مي بخشد نشان
سر برآورده است از يک پيرهن صد ماه مصر
تا شده است از دور آن تالار کنگرها عيان
نيست کنگر گرد تالارش که بهر حفظ او
شد بلند از شش جهت دست دعا بر آسمان
طره اش بال پريزادست کز فرمان حق
سايه افکنده است بر فرق سليمان زمان
کنگر زرين او سرپنجه خورشيد را
تافت چنداني که شد خون شفق از وي روان
تا به حوض افتاد عکس شمسه زرين او
گشت زر بي منت اکسير، فلس ماهيان
دارد از حوض مصفا در کنار آيينه ها
تا نگردد غافل از نظاره خود يک زمان
بر سرير حوض، هر فواره سيمين او
ساق بلقيسي است کز صرح ممرد شد عيان
هست هر فواره او مصرع برجسته اي
کز رواني وصف او جاري بود بر هر زبان
نيست جز فواره در بستانسراي روزگار
سرو سيميني که با استادگي باشد روان
چون يد بيضا برد فواره سيمين او
زنگ با تردستي از آيينه دلها روان
وصف او از خامه کوتاه زبان نايد که هست
عاجز از اوصاف او فواره با طي اللسان
گر چنين خواهد سر فواره ساييدن به ابر
بي نياز از بحر مي گردد سحاب درفشان
جدول مواج او سوهان زنگار غم است
آبشار او ز جوي شير مي بخشد نشان
آب بردارد گر از درياچه اش ابر بهار
قطره هايش گوهر شهوار گردد در زمان
زنده رود از خاکبوسش يافت جان تازه اي
چون نگردد گرد اين دولتسرا پروانه سان؟
بس که افتاده است دامنگير خاک دلکشش
حيرتي دارم که دروي آب چون گردد روان
صبح را دارد صفاي مرمر او سنگداغ
شمسه اش خورشيد را آب از نظر سازد روان
گر چه مي گويند باران نيست در ابر سفيد
مي چکد آب حيات از مرمر او جاودان
مي شود بي پرده، از بس صيقلي افتاده است
از جبين مرمر او چهره راز نهان
گر نلغزد پاي مژگان از صفاي مرمرش
بر بياض چهره اش از لطف مي ماند نشان
از صفاي مرمر او زاهد شب زنده دار
از طلوع صبح مي افتد غلط در هر زمان (کذا)
نيست عکس باغ در حوضش که فردوس برين
در عرق گرديده است از شرم اين منزل نهان
عندليبانش نمي گردند بي برگ از نوا
فرش چون سبزه است در باغش بهار بي خزان
از هواي دلگشايش غنچه تصوير را
واشود چون گل به شکرخنده شادي دهان
خجلت از بال و پر خود بيش از پا مي کشد
گر دهد طاوس را در گلشنش ره باغبان
از خيابان پر از گلهاي رنگارنگ او
داغها دارد ز انجم بر سراپا کهکشان
در نظرها از سواد قطعه ريحان او
يک قلم شد نسخ، خط چون غبار گلرخان
چشم شبنم حلقه بيرون در گرديده است
بس که تنگي مي کند بر جوش گلها گلستان
تا شد اين قصر مثمن جلوه گر، از انفعال
هشت جنت در پس ديوار محشر شد نهان
گشت تا از ظل اين قصر مرصع سرفراز
مي کند کار جواهر سرمه خاک اصفهان
هر چنار از برگ سر تا پا بود دست دعا
تا به کام دل نشيند شه درين خرم مکان
چون به توفيق حق و اقبال روزافزون شاه
يافت اين دولتسرا انجام در اندک زمان
بر زبان خامه صائب به توفيق اله
اين دو تاريخ آمد از الهام غيبي توأمان
باد يارب قبله گاه سرفرازان زمان
بارگاه تازه سلطان سليمان زمان