زهي عذار تو آيينه دار حيراني
عرق به روي تو واله چو چشم قرباني
ز خط سبز، پريزاد مي کند تسخير
لب عقيق تو چون خاتم سليماني
ز لنگر تو فلک نقطه اي است پا بر جا
ز شوخي تو زمين کشتيي است طوفاني
به جلوه گاه تو خورشيد چون نظربازان
نهاده است به ديوار، پشت حيراني
چو مغز پسته فلک در شکر شود پنهان
چو پسته تو درآيد به شکرافشاني
توان ز لعل لبت از صفاي گوهر ديد
خط نرسته چو زنار از سليماني
شکسته زلف تو شاخ غرور سنبل را
دريده پرده گل غنچه ات ز خنداني
قدح به دست تو شبنم به روي لاله و گل
عرق به روي تو آب گهر ز غلطاني
به جلوه گاه تو خورشيد طلعتان زده اند
ز چشم مست، سراپرده هاي حيراني
ز شرم آن خم ابرو چو طاق نسيان شد
ز چشم خلق جهان قبله مسلماني
چنان فسانه حسن تو گشت عالمگير
که گشت خواب فراموش، ماه کنعاني
ز خال روي تو کار سپند مي آيد
که داغ لاله کند لاله را نگهباني
ز شرم چشم سياه تو گوشه گير شده است
به چشم خوش نگهان سرمه صفاهاني
سپند از سر آتش نمي تواند خاست
به محفلي که تو جولان کني، ز حيراني
اگر ز حسن خداداد پرده برداري
حرم چو محمل ليلي شود بياباني
کسي چگونه ازان روي چشم بردارد؟
که بازداشت عرق را ز گرم جولاني
نمي توان ز حيا ديد سير روي ترا
کباب کرد مرا اين حجاب نوراني
نمي برد مي گلرنگ زنگ از خاطر
چنان که چشم تو دل مي برد به آساني
چنان به عهد تو گرديد خوار و بي رونق
که کافران را دل سوخت بر مسلماني
صفاي آن لب ميگون ز خط سبز افزود
که نشأه بيش بود با شراب ريحاني
مگر گذشت ز گلزار، سرو موزونت؟
که طوق فاختگان است چشم قرباني
حريم غنچه به گل بوته گداز شود
به گلشني که دهي عرض پاکداماني
به چشم روزنه اش دايم آب مي گردد
ز عارض تو شود خانه اي که نوراني
کراست زهره ز روي تو نقش بردارد؟
که خشک چو رگ سنگ، خامه ماني
ز قيد مور ميانان نجات ممکن نيست
گسستني نبود ربطهاي روحاني
تو چون پياله به دورافکني ز گردش چشم
گزک کند لب خود توبه از پشيماني
زمين ز جنبش آسودگان به رقص آيد
ته پياله خود گر به خاک افشاني
نظر به لطف نمايان چو ديگرانم نيست
مرا ز دور بود بس نگاه پنهاني
به خشم و ناز مرا نااميد نتوان کرد
که تار و پود اميدست چين پيشاني
شده است بر تو نکويي ز دلربايان ختم
چنان که ختم به صاحبقران جهانباني
سپهر مرتبه عباس شاه دريا دل
که مي درخشدش از جبهه فر يزداني
چنان که گشت به سبابه مستقيم ايمان
بلند شد ز لواي تو دين يزداني
به چشم ديده وران نامه اي است سربسته
نظر به خلق تو صبح گشاده پيشاني
ز سهم خنجر ظالم گداز صولت تو
به شير پهلوي لاغر کند نيستاني
ز شوق بندگيت پاک گوهران آيند
ز امهات، کمر بسته چون سليماني
به دور عدل تو کز بند شد جهان آزاد
به طوق فاختگان سرو کرد سوهاني
ز آشيانه خفاش برنمي آيد
ز شرم راي منير تو مهر نوراني
ز انفعال سر آستين خود خايد
خرد به بزم تو چون کودک دبستاني
سرش ز فخر چو خورشيد بر فلک سايد
ز سجده تو شود جبهه اي که نوراني
ز مهر و ماه فلک خشت سيم و زر آرد
عمارتي که شود همت تواش باني
ز هيبت تو شود آب زهره مريخ
به آسمان سر تهديد اگر بجنباني
به نسبتخم تيغت به چرخ مي سايد
سر مفاخرت خود هلال نوراني
مگر که آيه سجده است جوهر تيغت؟
که سرکشان را بر خاک سود پيشاني
گهر ز صلب صدف سفته در وجود آيد
نگاه تند کني گر به ابر نيساني
در آفتاب قيامت برهنگي نکشد
به جرم هر که تو دامان عفو پوشاني
به عهد رايض عدل تو توسن گردون
گذاشت سرکشي از سر چو اسب چوگاني
ز فيض دست گهربارت اي بهار اميد
زمين ز آب گهر کشتيي است طوفاني
به روزگار تو کار سپهر بدگوهر
بود چو عامل معزول سبحه گرداني
ز بس که جود تو مهر لب سؤال شده است
صدف دهن نگشايد به ابر نيساني
ميانه تو و عباس شاه خلد سرير
تفاوتي است که در نقش اول و ثاني
شود ز سينه گاو زمين عيان برقش
به کوه قاف اگر تيغ خود بخواباني
چو ماه عيد به انگشت مي نمايندش
ز بس که تيغ تو طاق است در سرافشاني
اگر چه فتح و ظفر را عصاي تکيه گه است
به فوج خصم کند نيزه تو ثعباني
خصال خوب تو صورت پذير اگر گردد
شود بساط جهان پر ز ماه کنعاني
به عهد حفظ تو دريا چو ديده ماهي
شرار را ز خموشي کند نگهباني
چنان ز عدل تو معمور گشت روي زمين
که جغد برد به خاک آرزوي ويراني
خط غبار نخيزد دگر ز روي بتان
به آب تيغ، تو چون گرد فتنه بنشاني
کشي به پنجه قدرت به رنگ مو ز خمير
ز صلب خاره رگ سنگ را به آساني
به عهد راي تو چون شمع صبح مي لرزد
به نور ديده خود آفتاب نوراني
چنان به حفظ تو دارند خلق استظهار
که مي کنند ز کاغذ کلاه باراني
کجاست خاطر آشفته در جهان، که نماند
ز حسن عهد تو در خوابها پريشاني
کف سخاي ترا چارفصل نوروزست
اگر بهار کند ابر گوهرافشاني
دعا به دست مرا سوي خويش مي خواند
وگرنه نيست مرا سيري از ثناخواني
مدام تا ز شبستان برج حوت نهد
قدم به بيت شرف آفتاب نوراني
ز نور جبهه صاحبقران منور باد
فضاي شش جهت و چار باغ ارکاني