منت خداي را که سليمان روزگار
آمد به تخت سلطنت از سير و از شکار
زين ابر رحمتي که ز مازندران رسيد
سرسبز شد جهان و جوان گشت روزگار
آن سايه خدا که جهان روشن است ازو
آورد رو به برج شرف آفتاب وار
بر فرق تاج خسروي از لطف ايزدي
در بر دعاي جوشنش از حفظ کردگار
آورده زير خاتم اقبال وحش و طير
صيد مراد بسته به فتراک تابدار
از تيغ کج به گردن شيران نهاده طوق
وز تير راست کرده دل دام و دد فگار
فرمانرواي عالم و صاحبقران عهد
خورشيد آسمان شرف، ظل کردگار
عباس شاه کز خم ابروي تيغ او
محراب فتح و قبله نصرت شد آشکار
آن کعبه مراد که فرماندهان کنند
از خاکبوس درگه او کسب افتخار
شاهان گر اقتدار ز دولت کنند کسب
دولت ز شان ذاتي او يافت اقتدار
عباس شاه اول از اخلاق دلپذير
ممتاز بود اگر چه ز شاهان روزگار
عباس شاه ثاني، چون نقش آخرين
از اولين تمامتر آمد به روي کار
ز اخلاق برگزيده و اوصاف دلپذير
گنجينه اي است پر ز گهرهاي شاهوار
بازوي ملک و هيکل دين را وجود او
حرز يماني است ز آفات روزگار
آيينه گر سکندر و جمشيد جام داشت
دست و دل گشاده به او داده کردگار
دارد شکوه شهپر سيمرغ و کوه قاف
در قبضه شجاعت او تيغ آبدار
از قرص آفتاب نهد ناف بر زمين
حلمش اگر به توسن گردون شود سوار
برق جلال او چو کشد تيغ از نيام
بر شير، نيستان شود انگشت زينهار
اقبال اگر به کوه کند عزم راسخش
چون رود نيل کوچه دهد از پي گذار
از داغهاش دود چو مجمر شود بلند
گر در دل پلنگ کند خشم او گذار
دريا بود سراب اگر دست اوست ابر
گردون پياده است اگر او بود سوار
ز حسن خلق، آب حياتي است روح بخش
سد سکندري است ز پيمان استوار
بازوي او گرفته دست ولايت است
دم را سپرده است به آن تيغ، ذوالفقار
شيران چو سگ قلاده به گردن گذاشتند
در روزگار صولت آن شاه نامدار
ويرانه همچو گنج نهان شد ز ديده ها
معمور شد ز بس که در ايام او ديار
گرديده است چون سگ اصحاب کهف، گرگ
در روزگار معدلتش معتکف به غار
ياقوت و لعل سفته برآيد ز صلب سنگ
گر کوه را سنانش در دل کند گذار
خورشيد را کند به نظرها چراغ روز
هر جا جبين روشن او گردد آشکار
جنگل شود ز شاخ گوزنان شکارگاه
بيرون چو از نيام کشد تيغ آبدار
از جوشن آنچنان گذرد تير او که باد
از حلقه هاي زلف نکويان کند گذار
پيکان دهن به خنده چو سوفار وا کند
زان شست دلگشا چو به سرعت کند گذار
رنگين نمي شود پر و بالش ز خون صيد
از بس که صاف مي گذرد تيرش از شکار
مادر به التماس دهد شير طفل را
در عهد او ز بس که گرفتن شده است عار
چون روي شرمناک برآرد گهر ز خود
بر هر زمين که ابر کف او کند گذار
دامان سايل و کف ارباب حاجت است
باشد محيط همت او را اگر کنار
در روزگار حفظش، چون چشم ماهيان
در پرده هاي آب، سراسر رود شرار
در ديده ها چو يوسف گل پيرهن شود
هر جرم را که بخشش او گشت پرده دار
گردد دل نهنگ ز هر موجه اي دو نيم
گر ياد تيغ او گذرد در دل بحار
از چشم شير شمع به بالين نهد غزال
شبها به عهد دولت آن معدلت شعار
خصمش کمر نبندد اگر کوه آهن است
چون او به عزم رزم کمر بندد استوار
سرپنجه تعدي گردون ز عدل او
دست نوازشي است به دلهاي بي قرار
بي مشق اگر چه قطعه نويس است تيغ او
پيوسته در شکار کند مشق کارزار
مانند ابر اگر چه به دامن دهد گهر
از شرم همت است جبينش گهر نثار
ابري است جود او که بود قطره اش گهر
بحري است خلق او که بود عنبرش کنار
عقد گهر نريزد اگر رشته بگسلد
شد منتظم ز معدلتش بس که روزگار
باشد غني ز سنگ فسان تيغ آفتاب
مستغني است راي منيرش ز مستشار
زد بحر پنجه با کف گوهر نثار او
خون از عروق پنجه مرجان شد آشکار:
افکنده تيغ موج به گردن ز انفعال
اينک به عذرخواهي آن دست در نثار
عاجز شود ز حصر کمالات بي حدش
صرصر اگر ز ريگ کند سبحه شمار
صائب چو مدح شاه به اندازه تو نيست
رسم ادب بود به دعا کردن اختصار
تا خاک ساکن و متحرک بود فلک
امرش روان و دولت او باد پايدار