روي در برج شرف آورد ديگر آفتاب
کرد ازين تحويل عالم را مسخر آفتاب
کشور ايجاد را از ماه تا ماهي گرفت
بر حمل از حوت شد تا سايه گستر آفتاب
از تطاول تيغ بر زلف اياز شب کشيد
عاقبت محمود شد از عدل ديگر آفتاب
کرد در بر جوشن داودي از ابر بهار
وز رياحين هر طرف انگيخت لشکر آفتاب
مي توان دانست دارد فکر عالمگيريي
زين که مي بخشد به لشکر با سپر زر آفتاب
مي کند مانند ذوالقرنين از نور دو صبح
قاف تا قاف آفرينش را مسخر آفتاب
برق مي سوزد به آساني حجاب ابر را
وحشت از ظلمت ندارد چون سکندر آفتاب
با دو دست صبح مي گيرد سر خود آسمان
بر کمر بندد چو تيغ پاک گوهر آفتاب
با تن تنها مسخر مي کند آفاق را
نيست از انجم چو شب محتاج لشکر آفتاب
راي روشن سروران را برق شمشير قضاست
کرد در يک جلوه عالم را مسخر آفتاب
حسن عالمسوز در يک جا نمي گيرد قرار
مي زند هر صبحگاه از مشرقي سر آفتاب
با ترنج زر ز مشرق مست بيرون آمده است
تا که را خواهد زدن بر سينه ديگر آفتاب؟
هيچ موجودي ز روي گرم او نوميد نيست
مي دهد هر ذره اي را خلعت زر آفتاب
با هزاران خامه زرين برون آمد ز غيب
تا چه صورت ها کند ديگر مصور آفتاب
خاک از الوان رياحين شهپر طاوس شد
داد جا چون بيضه اش تا در ته پر آفتاب
از گريباني که از صبح بهاران باز کرد
کرد مغز آفرينش را معطر آفتاب
مي کند هر روز مهماني ز شکرخند صبح
طوطيان آسماني را به شکر آفتاب
نيست نور عاريت بر جبهه نورانيش
زان نگردد گاه فربه، گاه لاغر آفتاب
ايمن است از چشم بد کآورد با خود از ازل
نيل چشم زخم ازين فيروزه منظر آفتاب
با بزرگي در دل هر ذره از کوچکدلي
حسن عالمگير خود را ساخت مضمر آفتاب
هست احسان عميمش شامل نزديک و دور
هر که را در بر نباشد هست بر در آفتاب
يک دل بيدار، سازد عالمي را زنده دل
ذره ها را در سماع آورد يکسر آفتاب
همچو ماه نو رکاب خويش را از زر کند
بر سر هر کس که گردد سايه گستر آفتاب
شرم احسان مي شود اهل کرم را پرده دار
در بهار آيد برون از ابر کمتر آفتاب
زان بود پيوسته نانش گرم، کز احسان کند
چشم ذرات جهان را سير يکسر آفتاب
دايم از خط شعاعي مد احسانش رساست
زين سبب بر اختران گرديده سرور آفتاب
گوهر مقصود ريزد در کنارش چون صدف
ديده اي را کز فروغ خود کند تر آفتاب
دولتش زان گشت روزافزون که فيضش مي رسد
در بهاران بيش از ايام ديگر آفتاب
چهره اش زان است نوراني که نگذارد به شب
از دل بيدار پهلو را به بستر آفتاب
گر چه در زير نگين اوست سرتاسر زمين
برندارد از سجود بندگي سر آفتاب
سجده مي آرند پيشش گر چه ذرات جهان
مي کند دريوزه همت ز هر در آفتاب
کرد تسخير جهان در جلوه اي، گويا گرفت
همت از صاحبقران هفت کشور آفتاب
تيغ عالمگير بازوي قضا، عباس شاه
کز فروغ جبهه او شد منور آفتاب
نسبت خورشيد با آن روي نوراني خطاست
چون به ظل حق تواند شد برابر آفتاب؟
تيغ او را گر به خاطر بگذراند، مي شود
چون مه از انگشت پيغمبر دو پيکر آفتاب
شبنمي بي رخصت از گلزار نتواند ربود
در زمان دولت آن دادگستر آفتاب
کرد در زر خاک را دست زرافشانش نهان
ساخت پنهان در ضمير خاک اگر زر آفتاب
شد تمام از فيض عالمگير او هر ناقصي
ماه نو را کرد گر بدر منور آفتاب
بي توقف چون نگاه گرم برگردد به چشم
گر کند فرمان که برگردد به خاور آفتاب
جد او را بود در فرمان، عجب نبود اگر
بر خط فرمان اولادش نهد سر آفتاب
آسياي آسمان را سنگ زيرين مي شود
کوه حلمش سايه اندازد اگر بر آفتاب
سايه دستي اگر از حفظ او آرد به دست
نخل مومين از گداز ايمن بود در آفتاب
بارگاه آن بلند اقبال را چون بندگان
هست با تيغ و سپر پيوسته بر در آفتاب
از زوال ايمن بود تا دامن آخر زمان
بر سپهر جاه او دوران کند گر آفتاب
رتبه گوهر به معني از صدف بالاترست
گر ز قدر او به صورت هست برتر آفتاب
تا قيامت دامن ساحل نمي بيند به خواب
گر شود در بحر جود او شناور آفتاب
دست پيش چشم مي گيرد ز ابر نوبهار
تا کند نظاره آن روي انور آفتاب
کاسه دريوزه مي سازد هلال عيد را
تا ستاند نور ازان راي منور آفتاب
شب نمي سازد به چشمش روز روشن را سياه
توتيا سازد اگر از خاک آن در آفتاب
نيست گر از بندگان او، چرا از ماه نو
مي کشد در گوش گردون حلقه زر آفتاب؟
با فروغ رايش از غيرت دل خود مي خورد
در ته خاکستر گردون چو اخگر آفتاب
تا به خاک آستان او بدوزد خويش را
تا بد از خط شعاعي رشته زر آفتاب
ز اشتياق دست گوهربار آن درياي جود
در معادن مي دهد سامان گوهر آفتاب
بحر گردد نيکنام از ريزش ابر بهار
شد به ذوق همت او کيمياگر آفتاب
نيست کافي دست گوهربار او را گر کند
سنگها را جمله گوهر، خاک را زر آفتاب
آب شد دل خصم را از رايت بيضاي او
نخل مومين پاي چون محکم کند در آفتاب؟
نيست با ملک سليمان غافل از احوال مور
با کمال قدر باشد ذره پرور آفتاب
خشم عالمسوز او در رزم مي گردد عيان
مي نمايد گرمي خود روز محشر آفتاب
پاک مي سازد نظرها را براي ديدنش
ديده ها (را) از تماشا، گر کند تر آفتاب
شمسه ايوان او را در خور و شايسته بود
با فروغ جبهه گر مي داشت لنگر آفتاب
سالها شد مي کند خالص طلاي خويش را
تا شود روزي مگر گلميخ آن در آفتاب
پيش شکرخند لطف او نمي گردد سفيد
گرچه قند صبح را سازد مکرر آفتاب
ديد تا در خانه زين آن بلنداقبال را
بر زمين خود را گرفت از چرخ اخضر آفتاب
محضر هر کس به توقيع قبول او رسيد
مي شود از روشني هر مهر محضر آفتاب
تا به آب قدرت اين نه آسيا گردان بود
تا به امر حق شود طالع ز خاور آفتاب
بر مراد اين بلند اختر بود گردان سپهر
برنتابد از خط فرمان او سر آفتاب