هوا را کند پر ز اختر شکوفه
زمين را کند بحر گوهر شکوفه
ز پيراهن يوسفي مغزها را
به هر جلوه سازد معطر شکوفه
کف تازه رويي است از بحر رحمت
که باشد به گوهر برابر شکوفه
ز گلزار غيبي به ما دور گردان
بود نامه و نامه آور شکوفه
به صنع الهي است هر تيره دل را
به صد شمع کافور رهبر شکوفه
ز چتر پريزاد و تخت سليمان
دهد ياد بر شاخ اخضر شکوفه
ز هر غنچه چون محمل ليلي آرد
برون ماه سيماي ديگر شکوفه
در آيينه آب از عکس سازد
پري را به شيشه مصور شکوفه
ز احياي اشجار روشندلان را
دهد ياد از صبح محشر شکوفه
چو بال پري بر بساط سليمان
بر آفاق شد سايه گستر شکوفه
نهان ساخت چون رشته در عقد گوهر
رگ شاخها را سراسر شکوفه
نديدي به وادي اگر محرمان را
ببين پهن در خاک اغبر شکوفه
چو شير از رگ شاخها زهردي را
به نرمي برآورد يکسر شکوفه
شب و روز را کرد با هم برابر
ز نور جبين منور شکوفه
ازان همچو صبح است خندان و روشن
که خورشيد گل راست خاور شکوفه
چو راهي که از برف پوشيده گردد
نهان شد چنان شاخ ها در شکوفه
مگر نامه عاشق بي قرارست؟
که گيرد هوا چون کبوتر شکوفه
ز افشاندن فلس، آب روان را
چو ماهي کند سيم پيکر شکوفه
ز دستار آشفته اش مي کند گل
که در پرده خورده است ساغر شکوفه
هواي که برده است از دل قرارش؟
که در بيضه آرد برون پر شکوفه
ز حفظش به صد دست شاخ است عاجز
ز بس شير مست است ديگر شکوفه
توانگر کند مفلسان طرب را
براتي است از نقد خوشتر شکوفه
بگير از گلستان برات نشاطي
نبسته است چندان که دفتر شکوفه
ز دست گهر ريز هر کف زمين را
کند چون صدف پر ز گوهر شکوفه
ز آب گهر خاک سيراب گردد
چنين گر کند خنده تر شکوفه
نقاب لطيفي است کز خوش قماشي
شود چهره با روي دلبر شکوفه
نماند نهان حسن در زير چادر
به يک جانب انداخت معجر شکوفه
شود خون به تدريج شير، از چه رو شد
بدل با گل و لاله يکسر شکوفه؟
کند شمع کافور در روز روشن
ز سيم است از بس توانگر شکوفه
ز کم فرصتي هاي فصل بهاران
بود بر جناح سفر هر شکوفه
گشود از دل خاکيان عقده ها را
به دندان چون عقد گوهر شکوفه
ز آيينه گيرند اگر پشت در زر
گرفت آب را روي در زر شکوفه
چو شيري که از مهر فرزند زايد
زند جوش زان گونه از بر شکوفه
ازان خواب فصل بهارست شيرين
که جامي است پر شير و شکر شکوفه
کند بر عصا تکيه در عهد طفلي
ز مستي چو پير معمر شکوفه
زمين را لباس و هوا راست معجر
کتان است و مهتاب انور شکوفه
بلورين شود ساق سرو و صنوبر
زند اين چنين غوطه گر در شکوفه
شود شاخها سر به سر سيم ساعد
کند باغ را چون سمنبر شکوفه
که ديده قلم کاغذ از خود برآرد؟
به هر شاخ بنگر مصور شکوفه
چو مريم که عيسي بود در کنارش
گرفته چنان ميوه در بر شکوفه
ز بس چرب نرمي، به خاکي نهادان
گواراست چون شير مادر شکوفه
چو صوفي نهان در ته خرقه دارد
ز هر برگ، ميناي اخضر شکوفه
چو شيري کز انگشت اطفال زايد
برآرد ز شاخ آنچنان سر شکوفه
ازان در نظرهاست شيرين که دارد
ز هر غنچه اي تنگ شکر شکوفه
نديدي بر آيينه سيماب لرزان
به هر صفحه آب بنگر شکوفه
توان يافت فيض صبوحي دل شب
ز بس کرد شب را منور شکوفه
توان يافت فيض صبوحي دل شب
ز بس کرد شب را منور شکوفه
گرفته است در نقره خام يکسر
زمين را چو مهتاب انور شکوفه
اگر سير مهتاب در روز خواهي
گذر کن به بستان و بنگر شکوفه
ز خون جام اهل نظر نيست خالي
که بادام را باشد احمر شکوفه
به لوح زمين مي کند نقطه ريزي
که از فال نيکو خورد بر شکوفه
چه تقصير ازو گشت صادر چو آدم؟
که عريان شد از حليه يکسر شکوفه
پراندند بهر چه ناخن به چوبش؟
اگر نيست نقدش مزور شکوفه
شکستند ازان بيضه ها در کلاهش
که نخوت به سر داشت از زر شکوفه
نمي گشت بازيچه هر نسيمي
اگر مغز مي داشت در سر شکوفه
سبکسار و پوچ است، ازان هر زماني
زند دست در شاخ ديگر شکوفه
چو پير خرابات از تازه رويي
کند ملک دلها مسخر شکوفه
کم از کهکشان نيست هر کوچه باغي
ز بس ريخت بر خاک اختر شکوفه
به هر جا رسي مي توان واکشيدن
که شد بستر و بالش پر شکوفه
نديدي اگر روز روشن ستاره
فروزان ز هر شاخ بنگر شکوفه
بيفشان زر و سيم کز باد دستي
برومند گرديد از بر شکوفه
به ريزش ز اقران سرآمد توان شد
ازان شد بر اشجار سرور شکوفه
تو هم شيشه را پنبه بردار از سر
چو ريزان شد از شاخ اخضر شکوفه
گرو کن به مي هر چه داري ز پوشش
چو انداخت دستار از سر شکوفه
در اين موسم از کشتي باده مگذر
که سامان دهد بادبان هر شکوفه
چو سيماب کز شعله گردد سبکپا
شد از آتش گل سبک پر شکوفه
به ناخن خراشد زمين چمن را
ز شرم نثار محقر شکوفه
چو عيسي به گهواره گرديد گويا
به مدح شه دادگستر شکوفه
بهار جهان، شاه عباس ثاني
که بر نام او مي زند زر شکوفه
چنان آرميده است عالم به عهدش
که بر خود نلرزد ز صرصر شکوفه
زمين عنبر تر شد از بوي خلقش
بهاري است زان عنبر تر شکوفه
به باغي که افتد به دولت گذارش
شود اختر سعد يکسر شکوفه
هوا مشکبو گردد از عطسه گل
شود گر ز خلقش معطر شکوفه
شود عاجز از ثبت يکروزه جودش
شجر گر شود کلک و دفتر شکوفه
ز حفظش به بال و پر کاغذ آيد
به ساحل ز درياي آذر شکوفه
ز صبح جبينش بود فتح لامع
ز ميوه بود مژده آور شکوفه
بود فتح ها در لواي سفيدش
چو رنگين ثمرها نهان در شکوفه
زمين بوس شه مي کند هر بهاري
ازان رو بود نيک اختر شکوفه
نگه دار سررشته حرف صائب
اگر چه بود در و گوهر شکوفه
سخن مختصر ساز، هر چند گردد
ز تکرار قند مکرر شکوفه
مکن دست کوته ز دامن دعا را
بود در گذر تا چو اختر شکوفه
همي تا ز تأثير باد بهاران
شود از درختان مصور شکوفه
نهال برومند اقبال او را
ثمر کام دل باد و گوهر شکوفه