صبح ظفر ز مطلع دولت شد آشکار
طي شد بساط ظلمت ازين نيلگون حصار
تشريف نور داد به ذرات کاينات
چون آفتاب اختر اقبال شهريار
شد مشتري ز اوج سعادت جهان فروز
گشت از افق نهان زحل تيره روزگار
ماليد زهره دست نوازش به دوش چنگ
روي زمين ز ماه علم شد شفق نگار
برداشت تير، خامه زرين آفتاب
کاين فتح را به صفحه دوران کند نگار
ماند از نهيب خنجر مريخ صولتان
چون خون مرده دست زحل سيرتان ز کار
از فتح باب ملک شکرخيز هند، شد
شيرين دهان تيغ شهنشاه تاجدار
در عنفوان عزم گرفت از خديو هند
زاقبال بي زوال به چل روز چل حصار
لبريز شد ز شير و شکر چون دهان صبح
کام جهان ز چاشني فتح قندهار
آن خاتمي که ديو به حيلت ربوده بود
آمد دگر به دست سليمان روزگار
خالي فزود بر رخ ايران ز روي هند
تيغ جهانگشاي شهنشاه نامدار
بتخانه هاي نخوت داراي هند را
بر يکدگر شکست به توفيق کردگار
شاخ غرور والي هندوستان شکست
بيخ نفاق کنده شد از باغ روزگار
در هند گشت خطبه اثناعشر بلند
شد کامل العيار زر از نام هشت و چار
از باغ ملک سبزه بيگانه را درود
شمشير همچو داس شهنشاه کامکار
شد بوستان ملک ز زاغ و زغن تهي
هر گوشه زد صلاي طرب نغمه هزار
زان تيغ کج که فتح و ظفر در رکاب اوست
شد پاک روي مملکت از خال عيب و عار
فيلان مست عرصه هندوستان شدند
از زخم تيغ چون کجک شاه، هوشيار
افتاد چون عصاي کليم از سنان شاه
در نيل هند هر طرفي رخنه گذار
چون ابر تيره اي که پريشان شود ز باد
شد خصم روسياه به يک حمله تارومار
چون نوعروس ملک جهان را قضاي حق
عقد دوام بست به آن تيغ آبدار:
مانند نقل، خاک شکرخيز هند را
در مقدم گرامي او ريخت روزگار
دامان دشت و سينه کهسار و پشت خاک
از کشته سياه دلان گشت لاله زار
دلهاي همچو بيضه فولاد پردلان
گرديد شق ز هيبت شمشير، چون انار
گشتند تار و مار سياهان پي سفيد
مانند بز ز عطسه شمشير آبدار
از برق تيغ و خنجر بي زينهار، شد
در فوج خصم، هر علم انگشت زينهار
از خرمي نماند اثر در رياض هند
در برگريز روي نهاد آن سيه بهار
از مهره هاي گردن پامال گشتگان
گرديد اديم خاک چو کيمخت دانه دار
گردنکشان به جبهه نوشتند عبده
بر خاک آستانه آن آسمان وقار
گردان به مهره تفک اصحاب فيل را
کردند همچو مرغ ابابيل سنگسار
شد آفتاب عمر عدو پاي در رکاب
تا شد هلال تيغ کج شاه آشکار
آشوبي از مهابت او در جهان فتاد
کز لرزه ريخت داغ پلنگان کوهسار
از تيغ کج به گردن شيران نهاد طوق
از تير کرد کار جهان راست نيزه وار
گشتند خشک چون شه شطرنج خسروان
بر جاي خود ز هيبت آن تيغ آبدار
شد فيل مات، خسرو هندوستان ز بيم
تا رخ نهاد شاه به ميدان کارزار
يک سوره شد ز آيه رحمت سوادخاک
از فتحنامه ها که روان شد به هر ديار
از عزم خويش کرد خبردار خصم را
وانگه به ترکتاز برآورد ازو دمار
ملک اين چنين به تيغ ستانند خسروان
از عاجزي است مکر ز شاهان نامدار
جاي شگفت نيست گر آن شهريار کرد
اقبال سوي هند در آغاز گيرودار
رسم است اين که چرخ فلک سير، ابتدا
سرپنجه را به خون کلاغان کند نگار
از قندهار کرد جهانگيري ابتدا
صاحبقران عهد به تأييد کردگار
آري چو آفتاب کشد تيغ از نيام
اول زند به قلب شب تيره روزگار
زد بر زمين سوخته هند خويش را
اول شرر که جست ازان تيغ شعله بار
آري شراره اي که جهانگير مي شود
آتش زند به سوخته، آغاز انتشار
زين فتح نامدار که رو داد در ربيع
از باغ روزگار عيان شد دو نوبهار
خورشيد بي زوال به برج شرف رسيد
آورد از شکوفه بهاران زر نثار
چون نخل پرشکوفه لواي سفيد شاه
افشاند برگ عيش به دامان روزگار
از خاک، جاي سبزه درين موسم ربيع
روييد بخت سبز ز الطاف کردگار
چون اهل قندهار ز کوتاه ديدگي
بستند در به روي شهنشاه کامکار
فرمان شه رسيد که آن حصن را کنند
يکسان به خاک راه، دليران نامدار
از شاه يافتند چو فولاد پنجگان
فرمان رخنه کردن آن آهنين حصار
حصني که بد چو بيضه فولاد ريخته
شد چون جرس ز لشکر جرار رخنه دار
گرديد از تردد زنبورک و تفک
پر رخنه همچو شان عسل حصن قندهار
شد چون کبوتران معلق فلک مسير
هر خشت از بروج فلک ساي آن حصار
چون کار تنگ شد به سياهان خيره چشم
راهي دگر نماند به جز راه اعتذار
زان مظهر مروت و مردي و مردمي
جستند امان به جان و سر از تيغ آبدار
آزاد کرد و داد به آن زينهاريان
خط امان به شکر ظفر شاه کامکار
شد زين دو کار، جوهر مردي و مردمي
از ذات بي مثال شهنشاه آشکار
جاي شگفت نيست اگر زان که آمدند
از حصن قندهار سياهان به زينهار
کآرد زحل کليد مه نو به اضطراب
اقبال اگر کند سوي اين نيلگون حصار
زين نوبهار فتح که در موسم ربيع
آورد رو به گلشن اين شاه نامدار
از فتح بي شمار خبر مي دهد که هست
فهرست سال نيک، خط سبز نوبهار
ز انشاي اين سفر که شه دين پناه کرد
شاهان روزگار گرفتند اعتبار
هم سرفراز شد به طواف امام دين
هم نامدار شد به فتوحات بي شمار
هم دين حق گرفت ز شمشير او رواج
هم فرق ملک يافت ازو تاج افتخار
آثار جد خويش به شمشير تازه کرد
نگذاشت روح والد خود را به زيربار
امروز روح شاه صفي گشت شاد ازو
امروز شد تسلي ازو جد نامدار
در شکر اين عطيه کف چون محيط شاه
از روي خاک شست به آب گهر غبار
معمور کرد از زر و گوهر سپاه را
منشور ملک داد به شيران کارزار
دست دعاي لشکر شب را به زر گرفت
از لطف بي دريغ، شهنشاه حق گزار
حاصل به دست و تيغ درين کارزار کرد
احياي مردمي و کرم شاه ذوالفقار
تاريخ اين فتوح ز الهام غيب شد
«از دل زدود زنگ الم فتح قندهار»
شاهي که صبح دولتش اين کارها کند
خواهد گرفت روي زمين آفتاب وار
يارب به فضل خويش تو اين پادشاه را
از هر چه ناپسند تو باشد نگاه دار