منت ايزد را که از لطف خداي مستعان
عالم افسرده شد از باد نوروزي جوان
روي در برج شرف آورد خورشيد منير
حوت از بهر بشارت گشت سر تا پا زبان
يونس خورشيد تابان آمد از ماهي برون
با حمل همشير شد در سبزه زار آسمان
مهر تابان بيضه هاي برف را در هم شکست
جلوه گر گرديد طاوس بهاران از ميان
زهر سرما را به شير پرتو از جرم زمين
کرد بيرون اندک اندک آفتاب مهربان
از شکوفه شاخ چون موسي يد بيضا نمود
در زمين با گنج زر قارون سرما شد نهان
گر چه خاک از سردي دي کوه آهن گشته بود
از کف خورشيد شد اعجاز داودي عيان
هر طلسم يخ که سرما روزگاري بسته بود
جلوه خورشيد پاشيد از همش در يک زمان
شد ز هيبت زهره ديو سفيد برف آب
ساخت از قوس قزح تا رستم گردون کمان
شوکت سرماي رويين تن به يکديگر شکست
تا لواي معدلت واکرد ابر درفشان
محو شد چون صبح کاذب از جهان آثار برف
تا شکوفه از چمن چون صبح صادق شد عيان
شد دل سنگين سرما از فروغ لاله آب
برف را مهتاب گل پاشيد از هم چون کتان
لاله چون فوج قزلباش از کمين آمد برون
برف شد چون لشکر رومي پريشان در زمان
غنچه شد چون مريم آبستن ز افسون بهار
بوي گل چون عيسي از گهواره آمد در زبان
در کشيدن ريشه سنبل برآيد از زمين
دام را در خاک اگر سازند صيادان نهان
شب چو عمر ظالمان رو در کمي آورد و روز
گشت روزافزون چو اقبال شه صاحبقران
جوهر تيغ شجاعت شاه عباس، آن که هست
نور عالمگيري از سيماي اقبالش عيان
در حريم ديده ها افکند بستر خواب امن
تا خم شمشير او شد طاق ابروي جهان
دين ز حسن اعتقاد او رواج تازه يافت
شرع شد در عهد او چون قلب خود عالي مکان
شهسوار صيت او آورد تا پا در رکاب
پاي در زنجير ماند آوازه نوشيروان
دامن دولت نمازي گشت در ايام او
از نظرها باده چون گو گرد احمر شد نهان
سوخت رنگ مي چو خون مرده در شريان تاک
پاک شد از ننگ اين گلگونه رخسار بهار
پادشاهان دگر شوکت ز شاهي يافتند
پادشاهي از شکوه ذاتي او يافت شان
حلم او گر سايه بر کوه بدخشان افکند
خون لعل از مو به مويش چون عرق گردد روان
شهرياران دگر دارند دنيايي و بس
پادشاه دين و دنيا اوست از شاهنشهان
بس که شد دست ضعيفان در زمان او قوي
مه حصاري مي شود در هاله از بيم کتان
رايت بيضاي او چون صبح هر جا واشود
لشکر دشمن شود چون خرده انجم نهان
پنجه مرجان کجا گيرد عنان بحر را؟
پيش عزم او نگيرد دشمن لرزنده جان
خانه بر دوشي به غير از جغد در عالم نماند
بس که شد معمور در ايام عدل او جهان
خون عرق کرده است از شرم کف دريا دلش
نيست مرجان اين که گرديده است از دريا عيان
چون جواب تلخ، بي منت به سايل بحر را
مي دهد وز شرم همت مي شود گوهرفشان
گر چنين خلقش کند مشاطگي آفاق را
همچو زلف از روي آتش عنبرين خيزد دخان
نطق او هر جا که بگشايد سر درج سخن
مستمع را مغز گوهر مي شود در استخوان
نيست غير از شاه ايران هيچ صاحب بخت را
بندگان تاجدار از پادشاهان زمان
چون شد از تعمير دلها فارغ، از توفيق حق
کرد تالار فلک قدري بنا در اصفهان
وه چه تالاري که صبح دولت از پيشانيش
مي دمد چون آفتاب از جيب مشرق هر زمان
گر چه چندين نقش موزون داشت در هر گوشه اي
زين عمارت شد بلند، آوازه نقش جهان
اين عمارت را چنين پيشانيي در کار بود
کز گشاد او نماند عقده در کار جهان
عالمي در سايه بال هما آسوده شد
تا هماي طره اش واکرد بال زرفشان
مي شود ز اقبال روزافزون به اندک فرصتي
آستانش سجده گاه سرفرازان جهان
جاودان بادا که تاريخ بلند اقبال اوست
«مسند اقبال اين تالار بادا جاودان »
تا بود خورشيد تابان شمسه طاق سپهر
جلوه گاه سايه حق باد اين عالي مکان