چمن خلد کي اين لاله و نسرين دارد؟
لب اعجاز کي اين خنده شيرين دارد؟
سر فتراک شهادت به سلامت باشد!
سر شوريده ما کي سر بالين دارد؟
کبک اگر ناز به فرهاد کند جا دارد
که قدم بر قدم جلوه شيرين دارد
با رخت آينه خوش عيش تمامي دارد
شانه با هر شکن زلف تو دامي دارد
عمرها رفت ز وارستگي و مي سوزم
تب واسوختگي طرفه دوامي دارد
خنک آن دل که ز وسواس تمنا گذرد
دامن افشان چو نسيم از سر دنيا گذرد
در دل سنگ توان رخنه به همواري کرد
رشته را عقد گهر کوچه دهد تا گذرد
به شتابي که گذشتم من ازين وحشتگاه
رفرف موج مگر از سر دريا گذرد
رهنوردي که مدارش به توکل گذرد
گر قدم بر سر دريا نهد از پل گذرد
کي به فکر خس و خاشاک من افتد برقي
کز سيه خانه ليلي به تغافل گذرد
داغم از خنده بيهوده خود، مي ترسم
که چو گل مدت عمرم به شکفتن گذرد
قطع اميد ازان زلف دوتا نتوان کرد
دامن دولت جاويد رها نتوان کرد
قاصد و نامه و پيغام نمي خواهد عشق
در حرم پيروي قبله نما نتوان کرد
برو اي غير به ما داغ محبت مفروش
اين زر قلب به کار همه کس نتوان کرد
هر که شبها ز سر زانوي خود بالين کرد
غنچه سان جيب و بغل پرسخن رنگين کرد
زهر چشمش چه عجب گر به تبسم کم شد؟
به نمک تلخي بادام توان شيرين کرد
آه ازين عشق ستم پيشه که با چندين سعي
دهن تيشه فرهاد به خون شيرين کرد
هر کجا از خط سبز تو سخن مي خيزد
موي از سبزه بر اندام چمن مي خيزد
مشرق مصرع برجسته دل پرخون است
اين سهيلي است که از خاک يمن مي خيزد
تا ز خود گم نشود دل به هدايت نرسد
درد درمان نشود تا به نهايت نرسد
راه طي گشت و همان دوري منزل برجاست
که شنيده است که منزل به نهايت نرسد؟
ستم اين است که مي فهمد و مي پوشد چشم
کاش آن شوخ به مضمون شکايت نرسد
محنت مردم آزاده فزونتر باشد
بار دل لازمه سرو و صنوبر باشد
عالم خاک بود منتظم از پست و بلند
مصلحت نيست ده انگشت برابر باشد
مي توان شمع برافروخت ز نقش قدمش
هر که را آتش سوداي تو در سر باشد
فيض در دامن صحراي جنون مي باشد
خاک اين باديه آغشته به خون مي باشد
از جوان بيش بود طول امل پيران را
ريشه نخل کهنسال فزون مي باشد
آب بر آتش هر بي سر و پا افشاند
چون رسد نوبت ما، دست به ما افشاند
من که بر نکهت پيراهن او دارم چشم
آب بر آتش من باد صبا افشاند
ساده لوحان که بدآموز به صحبت شده اند
غافل از جنت دربسته خلوت شده اند
به خوشي چون گذرد عمر بني آدم را؟
که ز پشت پدر آواره ز جنت شده اند
سرزلف سخن آن روز به دستم دادند
که به هر مو چو سر زلف شکستم دادند
پرده ديده من کاغذ سوزن زده شد
تا سر رشته مقصود به دستم دادند
نيست در طالع من عقده گشايي، ورنه
عقده چون تاک به اندازه دستم دادند
ني اگر از دل پررخنه صدايي نزند
راه عشاق ترا هيچ نوايي نزند
مي زند مار به هر عضو، ولي ني ماري است
که به غير از دل آگاه به جايي نزند
خون ما را که دل آهن ازو جوش کند
جوهر تيغ محال است که خس پوش کند
دل بي طاقت ما صبر ندارد، ورنه
حسن از آيينه محال است فراموش کند
هيچ نفرين به ازين نيست که عاقل گردد
هر که حق نمک عشق فراموش کند
دل چو آرايش مژگان تر خويش کند
داغ را آينه دار جگر خويش کند
مي برد بخت به ظلمت کده هند مرا
تا چه خاک (سيه) آنجا به سر خويش کند
عشق چون شعله کشد اشک دمادم چه کند؟
پيش خورشيد صف آرايي شبنم چه کند؟
از جگر تشنگيم ريگ روان سيراب است
با چو من سوخته اي چشمه زمزم چه کند؟
آه را ياد سر زلف تو پيچيده کند
فکر را شيوه رفتار تو سنجيده کند
دل محال است که با داغ هوس جوش زند
کعبه حاشا که به بر جامه پوشيده کند
خلد تسخير دل اهل محبت نکند
برق در بوته خاشاک اقامت نکند
کرد دلگير سفرپاي گرانخواب، مرا
هيچ کس با قلم کند کتابت نکند!
باده اي را نپرستم که خرابم نکند
گرد آن شمع نگردم که کبابم نکند
خون منصورم و بيداردلي جوش من است
مي طفل افکن افسانه به خوابم نکند
آب گشته است دل يک چمن از خنده من
مي شود حشر مکافات گلابم نکند؟
عاشقاني که دل از گريه سبکبار کنند
شکوه خود چه ضرورست که اظهار کنند؟
بوي پيراهن گلزار ازان شوخترست
که نظربند ز خار سر ديوار کنند
عشقبازان چو جلاي نظر پاک دهند
منصب برق جهانسوز به خاشاک دهند
مفلسم، حوصله ناز خريدارم نيست
مي فروشم به بهاي دل اگر خاک دهند
(در دو روزش چو سر زلف بهم مي شکني
حيف دل نيست که در دست تو بي باک دهند)
داغ سوداي ترا بر دل بي کينه نهند
گوهري را که عزيزست به گنجينه نهند
بي تو جمعي که نظر آب دهند از گلزار
تشنگانند که بر ريگ روان سينه نهند
قسمت مردم هموار نگردد سختي
بالش از موم به زير سر آيينه نهند
دل به خال تو عبث چشم طمع دوخته بود
مشک اين نافه سراسر جگر سوخته بود
چون صبا بيهده بر گرد چمن گرديدم
رزق من غنچه صفت در دلم اندوخته بود
مي خراميد و صبوح از مي بي غش زده بود
لاله اي بود که سر از دل آتش زده بود
اي مه عيد کجا گم شده بودي ديروز؟
که کمان ابروي من دست به ترکش زده بود
پيش ازين سينه ام از چاک گلستاني بود
هر شکاف از دل چاکم لب خنداني بود
روزگاري است نرفتيم به صحراي جنون
ياد مجنون که عجب سلسله جنباني بود!
مرغ من در بغل بيضه هم آزاد نبود
آشيان هيچ کم از خانه صياد نبود
دل بي درد من از خواب فراموشي جست
نامه دوست کم از سيلي استاد نبود
نکشم ناز بتي را که جفاجو نبود
به چه کار آيدم آن گل که در او بو نبود؟
بيستون پيش سبکدستي ما بي وزن است
عشق را سنگ کم اينجا به ترازو نبود
مصر روشن ز جمال مه کنعان نشود
تا برافروخته از سيلي اخوان نشود
خواريي هست به دنبال خودآرايي را
پرطاوس محال است مگس ران نشود
رام عاشق نشدن، کام زليخا دادن
همه از يوسف بازاري ما مي آيد
سخني کز دهن تنگ تو برمي آيد
راز غيب است که از پرده بدر مي آيد
از گلستان در و ديوار و ز آيينه قفاست
آنچه از حسن تو ما را به نظر مي آيد
آمد کار من و رشته تسبيح يکي است
که ز صد رهگذرم سنگ به سر مي آيد
خون به جوشم ز خط غاليه گون مي آيد
اين بهاري است کز او بوي جنون مي آيد
عشق را خلوت خاصي است که از مشتاقان
هر که از خويش برون رفت درون مي آيد
به تماشاي تو اي سرو خرامان ز چمن
گل نفس سوخته چون لاله برون مي آيد
مگر از ناله بلبل دل ما بگشايد
ورنه پيداست چه از باد صبا بگشايد
مي تواند گره از غنچه پيکان وا کرد
هر نسيمي که دل تنگ مرا بگشايد
صبح را بخيه انجم نشود مهر دهن
نتوان بست دري را که خدا بگشايد
گلي از عيش نچيدم که ملالي نرسيد
خاري از پا نکشيدم که به چشمم نخليد
عالم افروزي حسن از نظر پاکان است
گل خورشيد ز فيض نفس صبح دميد
دو دل شوم چو به زلفش مرا نگاه افتد
چو رهروي که رهش بر سر دو راه افتد
فروتني است برازنده از سرافرازان
که خوشنماست شکستي که بر کلاه افتد
کجا دماغ تو گرم از شراب مي گردد؟
که مي ز شرم نگاه تو آب مي گردد
هميشه در پي آزار ماست چشم فلک
به قصد شبنم ما آفتاب مي گردد
درين رياض کسي خوشه اش دو سر دارد
که غير اشک دگر دانه اي نمي کارد
ازان ز عمر ابد کامياب شد ابليس
که سر به سجده آدم فرو نمي آرد
دلي که تشنه ديدار آتشين رويي است
به غير آب شدن چاره اي نمي دارد
کسي که کاوش عشقي درون خود دارد
هميشه باده لعلي ز خون خود دارد
به آتش دگري خشمگين نمي سوزد
فتيله داغ پلنگ از درون خود دارد
چو دست خود به دعا مي پرست بردارد
به باغ گريه کنان تاک دست بردارد
دعاي صبح بناگوش بي اثر شده است
دگر کسي به چه اميد دست بردارد؟
لبش به ظاهر اگر حرف شکرين دارد
ز خط سبز همان زهر در نگين دارد
عجب که پشت زمين خم چو آسمان نشود
ز منتي که خرام تو بر زمين دارد
حجاب روشني دل بود حلاوت عيش
که موم روز سياهي در انگبين دارد
شراب روز دل لاله را سيه دارد
چه حاجت است به شاهد سخن چو ته دارد
به داد و عدل بود خسروي، نه طبل و کلاه
وگرنه شاهين، هم طبل و هم کله دارد
برآورد ز گريبان رستگاري سر
کسي که سر به ته از خجلت گنه دارد
ز خط صفا لب ميگون يار پيدا کرد
بهار نشأه اين باده را دوبالا کرد
مرا به دست تهي همچو شانه مي بايد
گره ز کار پريشان عالمي وا کرد
به حسن، خيرگي ما چه مي تواند کرد؟
به آفتاب، تماشا چه مي تواند کرد؟
اگر دو يار موافق زبان يکي سازند
فلک به يک تن تنها چه مي تواند کرد؟
به آه سرد دل خود دو نيم بايد کرد
چو غنچه خنده به روي نسيم بايد کرد
ندا کند به زبان بريده زلف اياز
که پا دراز به حد گليم بايد کرد
دلي که جمع ز ذکر خفي چو غنچه شود
ز ذکر اره چه لازم دو نيم بايد کرد؟
ز سرنوشت قضا احتراز نتوان کرد
گره به ناخن از ابروي باز نتوان کرد
مرا ز عالم تکليف عشق بيرون برد
چو دل به جاي نباشد نماز نتوان کرد
اگر ز لوث ريا سجده گاه بايد پاک
به غير دامن مستان نماز نتوان کرد
سخن چو هر دو لب او به يکدگر مي خورد
چو رشته غوطه به سرچشمه گهر مي خورد
سفر گزين که به چشم جهان شوي شيرين
عزيز مصر شب و روز اين شکر مي خورد
خوش آن ملال که از آستين مرهميان
نسيم سوده الماس بر جگر مي خورد
سبکروي به صف دشمنان شبيخون زد
که نعل سير به گلگون عزم وارون زد
کنار خويش ز خون شفق لبالب ديد
چو صبح هر که دم خوش به زير گردون زد
چو شبنم آن که دل خويش با صفا سازد
ز گرد بالش خورشيد متکا سازد
عبث به کينه ما گرم مي شود دشمن
سموم را چمن خلق ما صبا سازد
ترا که باده لعلي است در قدح مپسند
که استخوان مرا درد کهربا سازد
غريب کوي تو در هر کجا وطن سازد
ز پاره هاي دل آن خاک را يمن سازد
وفا مجوي ز مصر وجود، هيهات است
که بوي پيرهن اينجا به پيرهن سازد
دل رميده به اين خاکدان نمي سازد
به هيچ وجه شرر با دخان نمي سازد
به خارخار قفس بلبلي که خوي گرفت
دگر به خار و خس آشيان نمي سازد
فغان من که دل سنگ را به درد آرد
غنيمت است ترا مهربان نمي سازد
غبار خط چو به عزم نبرد مي خيزد
ز آب چشمه خورشيد گرد مي خيزد
ستاره در قدم او سپند مي سوزد
سبکروي که چو خورشيد فرد مي خيزد
به دل علاقه نداريم تا به جان چه رسد
گذشته ايم ز خود تا به ديگران چه رسد
فقير را ز غني کاهش است قسمت و بس
ز آشنايي گوهر به ريسمان چه رسد؟
مس وجود مرا درد کيميا باشد
طلاي بي غش من درد بي دوا باشد
حصار عافيت من شده است درويشي
دعاي جوشن من نقش بوريا باشد
ز آشنايي مردم، گزيده هر کس شد
کناره گيرد ازان سگ که آشنا باشد
شکسته بند قناعت مرا دهان بسته است
همانيم که مرادم ز استخوان باشد
کجا به سير چمن با رخ گشاده نشد
که گل ز شاخ به تعظيم او پياده نشد
هزار ناخن الماس ريشه کرد و هنوز
ز زلف طالع ما يک گره گشاده نشد
رخ تو روي نگاه از پري بگرداند
عنان دل ز بت آزري بگرداند
چو آفتاب، مرا چند دربدر غم عشق
به زير خيمه نيلوفري بگرداند؟
علاقه هاست به من دام را، نه آن صيدم
که گرد خويش مرا سرسري بگرداند
چو آفتاب ز سيماي گوهرم پيداست
که آب در نظر جوهري بگرداند
سحر که پرده ز رخ گلرخان براندازند
( ) زلزله در ملک خاور اندازند
حذر ز گرمي اين ره مکن که آبله ها
به هر قدم که نهي فرش گوهر اندازند
درست سازد اگر شيشه شيشه گر شکند
خوشم که عشق دلم را به يکدگر شکند
به روغن آتش سوزان نمي شود خاموش
خمار جاه محال است سيم و زر شکند
دلاوران که صف کارزار مي شکنند
به خون گرم من اول خمار مي شکنند
هنوز ساقي محجوب ما نمي داند
که دلبران ز لب خود خمار مي شکنند
چه حاجت است به مي بزم زهدکيشان را؟
به خون يکدگر اينجا خمار مي شکنند
ترا که چتر زراندود آفتاب بود
هلال عيد به اندازه رکاب بود
همان خورم به رگ خواب نيش بيداري
اگر چه بسترم از پرده هاي خواب بود
مزن به شيشه ما سنگ محتسب زنهار
کبوتر حرم ما بط شراب بود
ز هر نهال به قد سرو اگر زياده بود
نظر به قامت رعناي او پياده بود
حريص بيش ز اندازه رزق مي طلبد
هميشه لقمه مور از دهن زياده بود
به تيغ هر که شود کشته پايدار شود
رسد چو قطره به دريا يکي هزار شود
ز چارپاي عناصر پياده هر کس شد
به يک نفس چو مسيحا فلک سوار شود
ز درد مي دل زهاد با صفا نشود
که چشم آبله روشن به توتيا نشود
پس از فراق، قلم نيست بر شکسته دلان
چو ني جدا ز شکر گشت بوريا نشود
جدا فتاده ام از کاروان در آن وادي
که ناله جرس از کاروان جدا نشود
گرفته اي پي طول امل به عنواني
که هيچ کور چنان پيرو عصا نشود
به جاي قطره باران به کشت طالع ما
ز آسمان ستم پيشه مور مي آيد
تبسمي پي دشنام تلخ در کارست
نمکچش مزه اي با پياله مي بايد
چه شد دگر که فغان از دلم خروش کشيد؟
لباس عافيتم دست غم ز دوش کشيد
کمان حسن که در بند ماه کنعان بود
خط سياه تو از گوش تا به گوش کشيد
مرا در آتش بي رحمي عتاب مسوز
که شمع طور مرا با چراغ مي جويد
مگر نهال تو در باغ سايه افکن شد؟
که سرو رخنه ديوار باغ مي جويد
نسيم از چمن و مشک از ختن گويد
گل شکفته ازان چاک پيرهن گويد
دلم نشست به خون تا به اشک شد همراز
کسي به طفل چرا راز خويشتن گويد؟
رونق ز لاله زار تو خط سياه برد
اين هاله روشني ز شبستان ماه برد
اي ناخداي موج به فرياد من برس
باد مراد کشتي ما را ز راه برد
گفتار او غم از دل ناکام مي برد
اين قند سوده تلخي بادام مي برد
رعنا قدان باغ، برآورده تواند
نام ترا نهال به اندام مي برد
تا چند ناگواري از اندازه بگذرد؟
اوقات در شکنجه خميازه بگذرد
شايسته هزار شبيخون کوتهي است
عمري که چون خمار به خميازه بگذرد
تنها نه کار من به نگاه نخست کرد
هر کس که ديد جلوه او پاي سست کرد
زلف از متاع فتنه تهيدست گشته بود
خط عاقبت شکسته او را درست کرد
کي ديدمش که گريه سر حرف وا نکرد؟
رنگ شکسته راز دلم برملا نکرد
تنها نبرد جلوه او شمع را ز جاي
سرزنده اي نماند که بي دست و پا نکرد
تا عشق هست ناله به فرياد مي رسد
تا هست آتشي مدد باد مي رسد
اي تيشه کامراني خسرو ز حد گذشت
زورت همين به بازوي فرهاد مي رسد؟
جان چون کمال يافت به جانانه مي رسد
انگور چون رسيد به ميخانه مي رسد
طوفان کند شراب در آن سر که مغز نيست
فيض بهار، بيش به ديوانه مي رسد
حسن غريب حوصله پرداز طاقت است
کي آشنا به معني بيگانه مي رسد؟
از بس ادب که يافت دل ما اديب شد
بيمار ما ز رنج کشيدن طبيب شد
بي درد و داغ، فکر ترقي نمي کند
دل شد يتيم تا سخن من غريب شد
بعد از هزار شب که شب وصل داد روي
اوقات صرف پاس نگاه رقيب شد
آخر غبار خط تو گرد کساد شد
جوهر به چشم آينه موي زياد شد
هر عاشقي که شيوه وارستگي شناخت
چون بنده گريخته بي اعتماد شد
خالش بلاي جان ز خط مشکبار شد
پرهيز ازان ستاره که دنباله دار شد
انصاف نيست سوختن از تشنگي مرا
کز خون من عقيق لبت آبدار شد
بال و پر محيط ز موج آشکاره شد
گردد يکي هزار چو دل پاره پاره شد
باليدگي است لازمه التفات خلق
فربه به يک دو هفته هلال از اشاره شد
آثار عشق در دل چون سنگ من نماند
در بيستون من اثر از کوهکن نماند
تا رنگ من شکسته خود را درست کرد
گلگونه در بساط سهيل يمن نماند
گردنکشي مکن که ضعيفان به آه سرد
ديهيم نخوت از سر قيصر گرفته اند
مردم ز حد خويش برون پا نهاده اند
راه هزار تفرقه بر خود گشاده اند
بسته است روزگار جهان را به کار گل
يکسر به فکر باغ و عمارت فتاده اند
خواهند عاقبت ز ندامت به سر زدن
دستي که ظالمان به تعدي گشاده اند
روشندلان که آينه جان زدوده اند
از روي حشر پرده هم اينجا گشوده اند
غافل مشو ز گل که فرورفتگان خاک
آن نامه را به خون دل انشا نموده اند
اين ريش پروران که گرفتار شانه اند
غافل که صد خدنگ بلا را نشانه اند
در خانمان خرابي دل سعي مي کنند
اين غافلان که در پي تعمير خانه اند
(چشمت که راه توبه احباب مي زند
ساغر به طاق ابروي محراب مي زند)
(يک صبحدم به طرف گلستان گذشته اي
شبنم هنوز بر رخ گل آب مي زند؟)
چون لاله هر که باده حمرا نمي زند
جوش نشاط چون خم صهبا نمي زند
مجنون که از لباس تعلق برآمده است
آتش چرا به دامن صحرا نمي زند؟
از داغ گشت شورش مغزم زيادتر
گرداب مهر بر لب دريا نمي زند
دم گر چه پيش آينه عالم نمي زند
آيينه پيش عارض او دم نمي زند
از پنبه داغ ما نرود زنده در کفن
از بخيه زخم ما مژه بر هم نمي زند
از ششدر جهات، مرا نقش کم رهاند
گيرد اگر کسي کم خود، کم نمي زند
ماه از حجاب روي تو پروين عرق کند
آيينه را شکوه جمال تو شق کند
اسکندرست اگر چه بود در لباس فقر
هر کس که اختصار به سد رمق کند
چون با رخ تو چهره شود مه، که آفتاب
از شرم عارضت ز شفق خون عرق کند
تا چند رخ ز باده کسي لاله گون کند؟
تا کي کسي شناه به درياي خون کند؟
هر کس ز عشق سايه دستي گرفته است
چون تيشه دست در کمر بيستون کند
روزي که چرخ پنبه گذارد به داغ ما
خورشيد سر ز روزن مغرب برون کند
اول شکار لاغر آن صيد پيشه ايم
ما را مگر شهيد براي شگون کند
چندان که ممکن است کسي مردمي کند
دم را چرا علم کند و کژدمي کند؟
نان جوي به سفره هر کس که هست ازوست
آدم زبان خويش اگر گندمي کند
طوفان نوح، کودک دريا نديده اي است
جايي که آب ديده ما قلزمي کند
اول به ظالمان اثر ظلم مي رسد
پيش از هدف هميشه کمان ناله مي کند
در خشت خم به چشم حقارت نظر مکن
خورشيد ساغر از لب اين بام شد بلند
پرواز مرغ بسمل ازو بيشتر مخواه
بال و پري که در شکن دام شد بلند
اين ناقصان که فخر به انساب مي کنند
پس پس سفر چو طفل رسن تاب مي کنند
اسلاف را هم از نسب خود کنند خوار
بس نيست اين ستم که به اعقاب مي کنند؟
تير از فراق شست تو مي کرد ناله دوش؟
يا بال عندليب پر اين خدنگ بود
از آبياري عرق شرم، روي او
تا آفتاب زرد خزان لاله رنگ بود
امشب که شوخي هوسش آرميده بود
جان شراب بر لب ساغر رسيده بود
درد طلب بلاست، وگرنه رفيق خضر
لب تشنگي خويش در آيينه ديده بود
مژگان من ز اشک دمي بي گهر نبود
اين شاخ بي شکوفه لخت جگر نبود
آيينه ات ز دود خط آخر سياه شد
خط بر زمين کشيدن ما بي اثر نبود
خطت ز پيش چشم سوادم نمي رود
دلسوزي رخ تو ز يادم نمي رود
هر جلوه اي که ديده ام از سروقامتي
چون مصرع بلند ز يادم نمي رود
(هرگه لبت به خنده تبسم ادا شود
هر عضو من چو برگ گل از هم جدا شود)
(پيکان يار را نتواند به خود گرفت
گر استخوان من همه آهن ربا شود)
دل روبرو به خنجر مژگان چرا شود
با برق، خار دست و گريبان چرا شود؟
جان داد صبح بر سر يک خنده خنک
دندان کس به خنده نمايان چرا شود؟
آنجا که عارض تو ز مي لاله گون شود
در ديده رشته هاي نگه جوي خون شود
لنگر درين محيط کند کار بادبان
ديوانگي ز سنگ ملامت فزون شود
عمرم به تلخکامي مل خرج مي شود
اشکم به رنگ لاله و گل خرج مي شود
با عاشقان همين سخن عاشقي بگوي
در کشور قفس زر گل خرج مي شود
اي سنگدل عقيق تو بدنام مي شود
ورنه مرا چه از دو سه دشنام مي شود؟
ايام برگريز پر و بال ميرسد
تا عندليب ما به قفس رام مي شود
در خانه اي که روي تو افزود از شراب
تبخاله خوش نشين لب بام مي شود
از خواب، چشم شوخ تو سنگين نمي شود
در زير ابر برق به تمکين نمي شود
تلخي پذير باش که بي آب تلخ و شور
چون گوهر استخوان تو شيرين نمي شود
هر کس که از رخ تو نظر آب مي دهد
خرمن به برق و خانه به سيلاب مي دهد
در خون يک جهان دل بي تاب مي رود
مشاطه اي که زلف ترا تاب مي دهد
صيدي که بي قراري وحشت کشيده است
در چشم دام، داد شکرخواب مي دهد
گل بوي بي وفايي ارواح مي دهد
يادي ز کم بقايي ارواح مي دهد
خنديدن و شکفتن ياران به روي هم
ياد از بغل گشايي ارواح مي دهد
آيينه ات ز چشم بدان بي صفا شده است
خاکستر سپند، جلاي تو مي دهد
عاشق عنان به چرخ مقوس نمي دهد
صيد رميده دست به هر کس نمي دهد
بي حاصلي است حاصل نيکي به بدگهر
آبي که خورد ريگ روان پس نمي دهد
چون طفل خام، آرزوي بي تميز ما
فرصت به هيچ ميوه نارس نمي دهد
هرگز کسي ز قافله دل نشان نديد
يک آفريده آتش اين کاروان نديد
چون سرو، خام آمد و خام از چمن گذشت
نخلي که انقلاب بهار و خزان نديد