گه لب لعلش دهد دشنام و گه تحسين کند
هر نفس خود را به رنگي در دلم شيرين کند
داني از خارا بريدن مطلب فرهاد چيست؟
مي کند مشقي که چون جا در دل شيرين کند
مي گذارد کفش هر کس پيش پاي ميهمان
در لباس خدمت اظهار ملالت مي کند
روح را با تن شکم پرور برابر مي کند
بادبان را کشتي پربار لنگر مي کند
تخم نيکي را زمين پاک اکسير بقاست
قطره آبي که نوشد تيغ جوهر مي کند
عقل کوته بين جدل با عشق سرکش مي کند
بوريا چين جبين در کار آتش مي کند
از گريبان تجرد سر برون آورده ام
بوي پيراهن دماغم را مشوش مي کند
گه تبسم از لبش، گاهي سخن گل مي کند
فتنه اي هر دم ازان کنج دهن گل مي کند
با حجاب او چه سازم کز نسيم يک نگاه
عارض او از عرق صد پيرهن گل مي کند
نشأه ديوانگي تکليف باغم مي کند
نوبهاران روغن گل در چراغم مي کند
از گريبان تجرد سر برون آورده ام
بوي پيراهن شنيدن بي دماغم مي کند
حرف بلبل را ز استغنا به خاک افکنده ام
ساده لوحي بين که گل تکليف باغم مي کند
سايه بال هما ارزاني خورشيد باد
برگ تاکي از گلستان تردماغم مي کند
داغ عاشق سازگاري کي به مرهم مي کند؟
لاله اين باغ خون در چشم شبنم مي کند
دولت گردنده دنيا به استحقاق نيست
دور گردون ديو را در دست، خاتم مي کند
چشم مستت سرمه را بيهوشدارو مي کند
زهر قاتل وسمه را آن تيغ ابرو مي کند
بر گلستاني که آن شمشاد بالا بگذرد
سرو را انگشت حيرت بر لب جو مي کند
با دلم آتش نگاهي دستبازي مي کند
برق با عاجز گياهي دستبازي مي کند
شکوه گل را به ديوان مروت مي بريم
سخت با طرف کلاهي دستبازي مي کند
در ميان قمريان چون طوق بر گردن نهم؟
سرو من با هر گياهي دستبازي مي کند
پيچ و تاب رشته جانم گذشت از حد، مگر
با عنانش دادخواهي دستبازي مي کند؟
(دود دل را اشک چشم تر تلافي مي کند
هر چه دوزخ مي کند کوثر تلافي مي کند)
(هر ستم کز چشمش آمد عذر مي خواهد لبش
تلخي بادام را شکر تلافي مي کند)
چند حرف بوسه او بر لب جان بشکند؟
چند جامم در کنار آب حيوان بشکند؟
از شکست دل نشد کم هيچ شور گريه ام
کي به يک کشتي شکستن خشم طوفان بشکند؟
رهروان چون بر ميان دامان استغنا زنند
هر چه پيش آيد به غير از دوست، پشت پا زنند
با گناه ما چه سازد آتش دوزخ، مگر
روز محشر طاعت ما را به روي ما زنند
حق پرستاني که از عشق خدا دم مي زنند
گام اول پشت پا بر هر دو عالم مي زنند
مي کنند آنان که حق را بهر دنيا بندگي
بوسه بر دست سليمان بهر خاتم مي زنند
يکه تازان جنون چون روي در هامون کنند
خاکها در کاسه بي ظرفي مجنون کنند
بلبلان سوگند بر سي پاره گل خورده اند
کز گلستان شبنم گستاخ را بيرون کنند!
حيرتي دارم که چون در روزگار زلف او
رسم گرديده است مردم شکوه از گردون کنند
سرخ رويي لازم ديباي شرم افتاده است
زين سبب پيراهن فانوس را گلگون کنند
چرخ در گردش بود تا دل به جاي خود بود
شوق در راه است تا منزل به جاي خود بود
از شکست شيشه درهم نشکند بال پري
تن اگر از پا درآيد دل به جاي خود بود
ياد ايامي که رويش را بهار شرم بود
با حيا هنگامه نظاره او گرم بود
يک ته پيراهن آمد تا به کنعان باد مصر
بس که روي دشت از آواز زليخا گرم بود
چشم من دايم سپند آتش رخساره بود
چون شرر تا چشم وا کردم دلم آواره بود
عشق آن روزي که صحراي عدم را رنگ ريخت
گردبادش روح گردآلود اين آواره بود
شمع دل را روشني در وقت خاموشي بود
راحتي گر هست در خواب فراموشي بود
لب چو کردي آشناي مي، لب پيمانه باش
در سر مستي سخن داروي بيهوشي بود
در جنون عقل از سر ديوانه بيرون مي رود
خانه چون شد تنگ، صاحبخانه بيرون مي رود
درد غربت بر دل تنگم گراني مي کند
گرد ويراني گرم از خانه بيرون مي رود
قطع الفت کردن از روشن ضميران مشکل است
دود مي پيچد به خود از خانه بيرون مي رود
بي تو گر ساغر زنم خون در رگم نشتر شود
بي دم تيغت اگر آبي خورم خنجر شود
غيرت ما ناز از معشوق نتواند کشيد
بلبل مغرور ما از خنده گل، تر شود
دل سياه ارباب غيرت را ز منت مي شود
شمع ما خاموش از دست حمايت مي شود
مي شود شيطان پا بر جاي ديگر بهر نفس
در جهان آفرينش هر چه عادت مي شود
گنج در ويرانه من مار ارقم مي شود
زعفران در سينه من ريشه غم مي شود
از عصاي خود خطر دارند کوران وقت جنگ
بي بصيرت از دليل خويش ملزم مي شود
کي دل ديوانه من رام آهو مي شود؟
صحبت من قال از چشم سخنگو مي شود
سرفرو نارد به اسباب دو عالم همتش
از دل هر کس که تير او ترازو مي شود
سيرت بد، صورت نيکو نمي گيرد به خود
خشم چون صورت پذيرد چين ابرو مي شود
عافيت مي خواهم از گردون، ملالم مي دهد
خوشدلي مي جويم از اختر، وبالم مي دهد
در طلسم قيمت من ره نمي يابد شکست
بي سبب گرد کسادي خاکمالم مي دهد
عشوه ها از طالع ناساز مي بايد کشيد
با کمال بي نيازي ناز مي بايد کشيد
دل چو از کف رفت باز آوردن او مشکل است
اسب سرکش را عنان ز آغاز مي بايد کشيد
آنچه آن روي لطيف از سايه مژگان کشيد
کي عذار ماه مصر از سيلي اخوان کشيد؟
عاشقان را از تمتع مانعي جز شرم نيست
در حريم وصل مي بايد مرا هجران کشيد
مي تواني گنج ها از نقد وقت اندوختن
گر تواني پاي خود چون کوه در دامان کشيد
خوش بهاري مي رسد فکر مي و ساغر کنيد
کاسه را فربه کنيد و کيسه را لاغر کنيد
چند چون شمشير بتوان بود در بند نيام؟
چند روزي هم لباس خويش از جوهر کنيد
در رکاب برق دارد پاي، ابر نوبهار
صاف و درد خاک را چون لاله يک ساغر کنيد
گل نشکفته من در چمن هرگز نمي خوابد
به شبنم در ته يک پيرهن هرگز نمي خوابد
چه اظهار ندامت مي کني از کار خود خسرو؟
به اين افسانه خون کوهکن هرگز نمي خوابد
خيال زلف او در ديده خونبار مي زيبد
خرام موج در دامان دريا بار مي زيبد
ز پيش چشم دل بردن، به زير چشم دل دادن
به خال گوشه چشم تو اي پرکار مي زيبد
به کار گل نبندد اهل دل را هيچ کس زاهد
ترا تسبيح بر گردن، مرا زنار مي زيبد
ز شور بلبلان گل از هواي خود نمي افتد
ز آه صبح، خورشيد از هواي خود نمي افتد
غرور حسن دارد غافل از خط لاله رويان را
نظر طاوس را از پر به پاي خود نمي افتد
چرا معشوق عاشق پيشه من در دل شبها
به گرد خود نمي گردد، به پاي خود نمي افتد
مصفا چون شود دل در غبار تن نمي گنجد
که چون شد صيقلي آيينه در گلخن نمي گنجد
به هم پيچيد خرسندي زبان شکوه ما را
دگر در حلقه زنجير ما شيون نمي گنجد
کفن شد جامه فانوس از داغ جگرسوزم
ز شوخي شعله من در ته دامن نمي گنجد
شکوه خامشي در ظرف گفت و گو نمي گنجد
محيط بيکران در تنگناي جو نمي گنجد
فضاي پرفشاني از براي بلبلان دارد
اگر چه در حريم غنچه گل، بو نمي گنجد
ز راه چشم، غم در جان غم فرسود مي پيچد
ز روزن در مصيبت خانه ما دود مي پيچد
ز شمشير که دارد صبح اين زخم نمايان را؟
که دردم بر جگر زان رخت خون آلود مي پيچد
کسي چون چشم ازان رخسار آتشناک بردارد؟
که از روزن تماشايش عنان دود مي پيچد
اميد وقت خوش از جمع ديوان داشتم، غافل
که تصحيح دواوين، خوني اوقات من گردد!
چو برگ سبز کز باد خزاني زرد مي گردد
نشيند هر که با من يک نفس همدرد مي گردد
به مي گفتم غبار کلفت از خاطر فرو شويم
ندانستم که از آب آسيا پرگرد مي گردد
چنان کز صبح خيزد تيرگي از دامن شبها
سياهي دور از دلها به آه سرد مي گردد
چنان کز خواب سنگين ديده شبخيز آسايد
دل بي تاب من ساکن ز کوه درد مي گردد
ز مي هرگاه روي يار عالمسوز مي گردد
خجل خورشيد از خود چون چراغ روز مي گردد
گسستن رشته مهر و محبت را بود مشکل
رهايي نيست مرغي را که دست آموز مي گردد
کند افتادگي چون خاک ره هر کس شعار خود
اگر با آسمان گردد طرف، فيروز مي گردد
بشو از عيش شيرين دست تا گردد دلت روشن
که موم از شهد چون شد دور، بزم افروز مي گردد
به کوي عشق زاهد دشمن ناموس مي گردد
اگر زاغ آيد اينجا غيرت طاوس مي گردد
خوشا بخت گلستاني که صيد خود کند ما را
قفس از شعله آواز ما فانوس مي گردد
به درويش از تهيدستي گوارا مرگ مي گردد
خزان فصل بهار مردم بي برگ مي گردد
چراغي را که روغن مي کشد دودي نمي باشد
ندارد آه حسرت هر که شادي مرگ مي گردد
کم و بيش جهان در نيستي همسنگ مي گردد
به دريا سيل الوان چون رسد يکرنگ مي گردد
برآي از قلزم افسرده امکان به چالاکي
که در يک ساعت اينجا اشک نيسان سنگ مي گردد
زمين خشک، گلزار از مي گلفام مي گردد
فلک بر مدعا گردش کند چون جام مي گردد
ميان نور و ظلمت عالمي دارم، نمي دانم
که شامم صبح يا صبح اميدم شام مي گردد
به گمنامي قناعت کن دل روشن اگر خواهي
که در چشم نگين عالم سياه از نام مي گردد
ز عشق افزون تمناي دل خودکام مي گردد
ز خورشيد قيامت اين ثمرها خام مي گردد
ز همواري نگين تا نامور گرديد دانستم
که هر کس مي شود هموار، صاحب نام مي گردد
سگ ليلي به جز ليلي نگردد آشنا با کس
وگرنه آهوي وحشي به مجنون رام مي گردد
کدامين سينه مجروح مهمان تو مي گردد؟
که شور حشر بر گرد نمکدان تو مي گردد
نينديشد ز دوزخ هر که دارد داغ هجرانت
نپردازد به جنت هر که حيران تو مي گردد
تو کز شوخي بناي کعبه را زير و زبر کردي
کجا ويراني ما گرد دامان تو مي گردد؟
خيال روي او تا در کدامين سينه مي گردد
که آب حسرتي در ديده آيينه مي گردد
طريق دوستداري نيست خاموشي پس از رنجش
شکايت چون گره گرديد در دل، کينه مي گردد
دل عاشق به جنت قانع از دلبر نمي گردد
تسلي تشنه ديدار از کوثر نمي گردد
نيم غافل ز پاس زيردستان در زبردستي
چو گوهر رشته از پهلوي من لاغر نمي گردد
گرانجان در زمين خشک گردد غرق چون قارون
کف پاي سبکروحان ز دريا تر نمي گردد
کسي تا کي براي رزق دل بر آسمان بندد؟
به جاب آب، آب رو به جوي کهکشان بندد
ز بس تلخ است کامم از حديث تلخ، حيرانم
که چون با راستي ني را شکر در استخوان بندد
خطش خورشيد را در دامگاه هاله مي آرد
رخ او جام مي را در لباس لاله مي آرد
نه از تيشه است کوه بيستون را ناله و زاري
شکوه حسن شيرين سنگ را در ناله مي آرد
ز آب تيغ او هر بيجگر سربرنمي آرد
ز سر تا نگذرد غواص، گوهر برنمي آرد
مگردان صرف در تن پروري عمر گرامي را
که عيسي را به گردون از زمين خر برنمي آرد
ترا چشم قيامت بين ندارد روشني، ورنه
کدامين صبح سر از جيب محشر برنمي آرد؟
نهال قامت او کي مرا از خاک بردارد؟
که چون نقش قدم افتاده اي در هر گذر دارد
شدم خاک و نيامد بر سر خاکم خدنگ او
مگر از بال عنقا ناوک ناز تو پردارد؟
خطر از قاطعان راه، رهبر بيشتر دارد
که پيرو پيش رو از پيشرو دايم سير دارد
منم کز سوختن دود از نهادم برنمي خيزد
وگرنه هر کجا خاري است آهي در جگر دارد
(غبارم را نسيم ناتواني دربدر دارد
غريب کشور طالع چه پرواي سفر دارد؟)
(غلط کردم ز بزم او جدا گشتم، ندانستم
خمار باده لعلش چه عالم دردسر دارد)
ز نخوت تاج شاهان فتنه ها در زير سر دارد
ازين باد مخالف کشتي دولت خطر دارد
مخور زنهار از همواري وضع جهان بازي
که اين بيدادگر در موم پنهان نيشتر دارد
مده سررشته کوچکدلي از دست در دولت
که گر از ديده سوزن فتد عيسي خطر دارد
ازان فرهاد دايم جاي در کوه و کمر دارد
که از هر لاله نقش پاي گلگون در نظر دارد
دلم از فکر مژگانش نمي آيد برون صائب
هميشه خون گرم من جدل با نيشتر دارد
خوشا دردي که مهرم از لب خاموش بردارد
خوشا جوشي که از سر ديگ را سرپوش بردارد
درين ميخانه از خاکي نهادان چون سبوي مي
که بار دوش مي گردد که بار از دوش بردارد؟
دم مشکل گشايي هست با مطرب که گر خواهد
سبک چون پنبه سنگيني مرا از گوش بردارد
چه زنگ از خاطر من ديده نمناک بردارد؟
چه گرد از روي برگ تاک، اشک تاک بردارد؟
نمي انديشد از زخم زبان چون عشق کامل شد
که سيل تندرو از راه خود خاشاک بردارد
براي ديگران صد گل گشايش بر جبين دارد
به بخت چشم ما صد غنچه چين در آستين دارد
ز قرب شمع چون فانوس ايمن باشد از آفت؟
که چون پروانه آتشپاره اي را در کمين دارد
کسي در خرمن ما تيره بختان ره نمي يابد
مگر هم برق، شمعي پيش راه خوشه چين دارد
مگر شمشير او امروز آب تازه اي دارد؟
که در هر بخيه زخمم زير لب خميازه اي دارد
نشاني هاست غير از ناله درد عشقبازان را
ميان عاشقان بلبل همين آوازه اي دارد
درين بستانسرا اين شيوه سروم خوش افتاده
که با دست تهي پيوسته روي تازه اي دارد
خوش آن آزاده کز منت به خاطر بار نگذارد
اگر از پا درآيد پشت بر ديوار نگذارد
ز هم باليني دل خواب در چشمم نمي گردد
الهي هيچ کس سر بر سر بيمار نگذارد
ز جوش مغز، مو بر فرقم آتش زير پا دارد
همان بهتر که ناصح بر سرم دستار نگذارد
کسي چون چشم ازان رخسار آتشناک برگيرد؟
که انگشت از اشارت کردنش چون شمع درگيرد
توان کردن به وحشت سرکشان را زيردست خود
که کوه قاف را عنقا ز عزلت زير پر گيرد
(جنون از نشأه هشياري من ننگ مي گيرد
ز نور توبه ام آيينه دل زنگ مي گيرد)
(هلال عيد در قلب شفق داني چه را ماند؟
چو شمشيري که از خون شهيدان رنگ مي گيرد)
قضا تا نسخه کفر از خط جانانه مي گيرد
جنون هم سر خط داغ از من ديوانه مي گيرد
دل بي دست و پاي من ازان مجلس چه گل چيند
که آتش از برون بزم در پروانه مي گيرد
چه مشکل خوان خطي دارد سر زلف پريشانش
که در هر حرف او صد جا زبان شانه مي گيرد!
ز فکر قامتي در دل خرامان شعله اي دارم
که استغنا به صد شمع تجلي مي توانم زد
نشد قسمت که چندان چشم شوخ او به ما سازد
که مرغ زيرکي منقار با آب آشنا سازد
نگاه آن که بر آيينه روي تو مي غلطد
دمش آيينه آب گهر را بي صفا سازد
رخ مقصود از آيينه وقتي جلوه گر گردد
که مالش استخوان پيکرت را رونما سازد
کسي را از بزرگان مي رسد نخوت به درويشان
که بر مبلغ فزايد از تواضع آنچه کم سازد
نفس را ياد رويش شعله بي باک مي سازد
نسيم زلفش از دل سينه ها را پاک مي سازد
رخش هر خون که در دل کرد، شد خط عذرخواه او
که خون از مشک گشتن راه خود را پاک مي سازد
تماشاي تو از دل سينه ها را پاک مي سازد
شکرخند تو جانها را گريبان چاک مي سازد
نمي آيد ز شوخي بر زمين پا آن ستمگر را
به اميد چه عاشق خويشتن را خاک مي سازد؟
نفس را صافي از کلفت خراش سينه مي سازد
که سوهان تيغ ناهموار را آيينه مي سازد
ز مرگ عاشقان پروا ندارد حسن بي پروا
که صد طوطي ز موم سبز اين آيينه مي سازد
بدآموز قفس در آشيان مسکن نمي سازد
ز چشم افتاده دام تو با گلشن نمي سازد
ز عنوان بياض ديده يعقوب شد روشن
که دورافتادگان را ديده روشن نمي سازد
نه لاله (است) اين که پاي بيستون را در حنا دارد
دل سنگ از براي ماتم فرهاد مي سوزد
که مي گفت از دل ياقوت دود عنبرين خيزد؟
خطي چون نيش زنبوران ز جوي انگبين خيزد
ز فيض خاکساري سرفراز نه چمن گشتم
که مي گفت اين چنين سروي ازين آب و زمين خيزد
صفاي عارضش ته جرعه بر مهتاب مي ريزد
لبش بيهوشدارو در شراب ناب مي ريزد
نمي دانم چه خصمي با نواي بلبلان دارد
که شبنم هر سحر در گوش گل سيماب مي ريزد
کشد در خاک و خونم گر غباري در من آويزد
ز پا افتم اگر خاري مرا در دامن آويزد
ندارد جز ندامت حاصلي آميزش مردم
نصيب برق گردد دانه چون در خرمن آويزد
به جان خرسندي از جانان به آن ماند که يعقوبي
دهد از دست يوسف را و در پيراهن آويزد
ز دندان ريختن حرص کهنسالان فزونتر شد
لب پرشکوه گردد چون صدف خالي ز گوهر شد
کند اقبال دنيا سخت، دلهاي ملايم را
نمي گيرد به خود نقش نگين چون موم عنبر شد
سبکسيرست دولت، پايداري برنمي تابد
ازان ظلمت ز آب زندگي رزق سکندر شد
ز حيرت بهره عاشق ز خوبان بيشتر باشد
ازين گلشن گل آن چيند که دستش زير سر باشد
نمي گيرد عنان قرب هدف تير سبکرو را
نگاه دور خوش چشمان به دل نزديکتر باشد
وطن بيت الحزن، اخوان به چشمش گرگ مي آيد
عزيزي هر که را چون پير کنعان در سفر باشد
جهان را تار و پود هستي از موج خطر باشد
کف اين بحر خون آشام از مغز گهر باشد
منه دل بر وفاي چرخ کجرو هوش اگر داري
که دستش هر زمان چون تاک بر دوش دگر باشد
برآي از خود، جهان را زير دست خويش اگر خواهي
که در پرواز، عالم مرغ را در زير پر باشد
توان سير پر طاوس کرد از هر پر زاغي
اگر آيينه انصاف در پيش نظر باشد
رهين منت درمان شدن آسان نمي باشد
طلاي بي غشي چون درد بي درمان نمي باشد
سبکسيرست دولت، بند نتوان شدن يک جا
سکندر را نصيب از چشمه حيوان نمي باشد
نگردد از رواني اشک را مانع صف مژگان
عنان بحر در سرپنجه مرجان نمي باشد
چه لذت ديدن رخسار آن مه پاره مي بخشد
که عاشق هر دو عالم را به يک نظاره مي بخشد
غلط بخشي تماشا کن که خورشيد بلنداختر
ز گلها رنگ مي گيرد به سنگ خاره مي بخشد
همان خشک است مژگان گر به خوناب دگر غلطد
نگردد رشته تر چندان که در آب گهر غلطد
که بيرون مي دهد راز گلوسوز محبت را؟
عجب دارم ز دست رعشه داران اين گهر غلطد
گل از شرم رخ او خون به روي خويشتن مالد
زبان لاف را بر خاک، شمع انجمن مالد
نيايد از لطافت در نظر آن پيکر سيمين
مگر آن سرو سيم اندام صندل بر بدن مالد
به تهمت خوار گرداندن عزيزان را به آن ماند
که پيه گرگ، يوسف را کسي بر پيرهن مالد
کدامين سروقد از دامن محشر برون آمد؟
که بي تابانه صد آه از لب کوثر برون آمد
ز قيد شش جهت چون غنچه درهم شد پر و بالم
دوشش زد هر که چون عيسي ازين ششدر برون آمد
ز تاب عارضت در چشم مجمر آب مي گردد
بپوشان رخ که خون از ديده مجمر برون آمد
به قتل من چنان تيغش به استعجال مي آمد
که از جوهر به گوش من صداي بال مي آمد
گذشتن بر تو دشوارست از درياي بي پايان
وگرنه گريه شادي به استقبال مي آمد!
اگر ملک دو عالم را کند يک کاسه اقبالش
همان از حرص، چين بر جبهه فغفور مي ماند
گرانخوابي که آه سرد را مهتاب مي داند
نسيم صبح محشر را فسون خواب مي داند
گهي با درد مي غلطم، گهي با داغ مي جوشم
به غير از من که قدر صحبت احباب مي داند؟
عيار زهد بي کيفيت تسبيح داران را
نگاه عارف از خميازه محراب مي داند
دل سودايي من يار را اغيار مي داند
سر زانوي وحدت را سر بازار مي داند
ز روشن گوهران عيب نمايان است غمازي
وگرنه سينه ام آيينه را ستار مي داند
کند شاخ بلند از کودکان گل را سپرداري
سر سودايي منصور قدر دار مي داند
گرفتار محبت دوست از دشمن نمي داند
ز راحت دشمني ها گلخن از گلشن نمي داند
به ريزش مي توان تسخير خوبان کرد، چشم من!
کسي اين چشمه را بهتر ز چشم من نمي داند
دلم در سينه درس ناله مستانه مي خواند
به طرز بلبل ناقوس در بتخانه مي خواند
عجب فيضي است با يونان زمين خطه مشرب
که طفل نوسواد او، خط پيمانه مي خواند
حجاب بي زبانم رخصت گفتار مي خواهد
برات بوسه اي زان لعل شکربار مي خواهد
به حسن بي زوال خويشتن بسيار مي نازي
گل شبنم فريبت گوشمال خار مي خواهد
(به افسون نياز مشتري سر برنمي آرد
غرور يوسف ما جلوه همکار مي خواهد)
طبيب پست فطرت خلق را رنجور مي خواهد
گداي دوربين فرزند خود را کور مي خواهد
کمال حسن رسوايي تقاضا مي کند، ورنه
گل اين بوستان را باغبان مستور مي خواهد
شود رد خلايق هر که را الله مي خواهد
نگردد گرد گوهر هيچ کس تا شاه مي خواهد
به عياري توان جان بردن از دست فلک بيرون
ز دام شير جستن حيله روباه مي خواهد
به درد نامرادي صبر کن تا کامران گردي
که عيسي خسته مي جويد، خضر گمراه مي خواهد
خوشا دردي که هر مو بر تن من در خروش آيد
به هر پهلو که غلطم ناله زخمي به گوش آيد
به بزم عيش نتوان ديد خالي جاي جانان را
چو بينم شيشه اي خالي ز مي خونم به جوش آيد
ز سبزي گر برون گردون مينارنگ مي آيد
مرا آيينه دل هم برون از زنگ مي آيد
ز بس رگ بر تنم گرديده خشک از ناتواني ها
به گوشم از خراش سينه بانگ چنگ مي آيد
نباشد بيش ازين صائب عيار پستي طالع
که تير من به سنگ از چرخ مينا رنگ مي آيد
به لب از شوق صدره بيش جان نامه مي آيد
که حرفي از دهانش بر زبان خامه مي آيد
نمي دانم به پايان چون برم وصف ميانش را
که در هر حرف، مويي بر زبان خامه مي آيد
اگر خواهي سر مويي نپيچد سر ز فرمانت
به خاموشي زباني چون زبان شانه مي بايد
مگر پروانه حرفي از کنار و بوس مي گويد؟
که شمع امشب سخن از پرده فانوس مي گويد
مزن حرف سبکباري که پيوند تعلق را
يکايک بخيه هاي خرقه سالوس مي گويد
گل رنگين لباسي هاست خون خود هدر کردن
پر زاغ اين سخن را با پر طاوس مي گويد
(صبا در هم خبر از طره جانانه مي گويد
سخن هاي پريشان با من ديوانه مي گويد)
(سري خم کرده ابرويت به سوي چشم، مي دانم
که حرف کشتنم با نرگس مستانه مي گويد)
آن که چشمان ترا نشأه بيهوشي داد
مستمندان ترا ذوق جگرنوشي داد
لب فرو بستنم از ناله ز بي دردي نيست
نفس سوخته ام سرمه خاموشي داد
(يک اداي نمکين در همه عمر نکرد
يارب اين بخت مرا تهمت شوري که نهاد؟)
زلف او کي به خيال من غمناک افتد؟
مگر از شانه به فکر دل صد چاک افتد
پرتو حسن غريب تو ازان شوخترست
که ازو عکس بر آيينه ادراک افتد
رشته گوهر سيراب شود مژگانش
هر که را چشم بر آن روي عرقناک افتد
گر چنين سرو ز بالاي تو درهم گردد
طوق هر فاخته اي حلقه ماتم گردد
دولتي را که چو خورشيد رسد وقت زوال
نورش افزون شود و سايه او کم گردد
اگر ابروي تو محراب نمازم گردد
کعبه پروانه صفت گرد نيازم گردد
به گريبان نرسد نکهت دامن دارش
جامه يوسف اگر پرده رازم گردد
حسن خط پرده فهميدن مضمون گردد
کسي آگاه ز مضمون خطش چون گردد
مصرع سرو به تقطيع چه حاجت دارد؟
الف از صنعت مشاطه چه موزون گردد؟
عيب در چشم و دل پاک هنر مي گردد
کف بي مغز درين بحر گهر مي گردد
چون کند عاشق بي تاب عنانداري خود؟
کز نشيب آب به پابوس تو برمي گردد!
شبنم از روي لطيف تو نظر مي دزدد
غنچه از شرم تو سر در ته پر مي دزدد
مي کند بيهده دل عيب خود از عشق نهان
گل ز خورشيد عبث دامن تر مي دزدد
بوي گل مژده آشوب جنون مي آرد
ناله بلبلم از پرده برون مي آرد
مرو از راه برون بر اثر نکهت زلف
که سر از کوچه زنجير برون مي آرد!
شوربختي ز دو چشم تر ما مي بارد
تلخکامي ز لب ساغر ما مي بارد
از دم تيغ تو آسوده دلان محرومند
اين رگ ابر همين بر سر ما مي بارد
هر که را مي نگري شکوه ز قسمت دارد
جز دل ما که به ناداده قناعت دارد
قد موزون ترا نيست به مشاطه نياز
مصرع سرو به تقطيع چه حاجت دارد؟
ناله ام کاوش ازان خنجر مژگان دارد
گريه من نمک طرز ز طوفان دارد
يک نگه کردن ما اين همه آزار نداشت
باغبان حق نگاهي به گلستان دارد
نمک لعل تو کي چشمه حيوان دارد؟
يوسف مصر کي اين چاه زنخدان دارد؟
راز اين سينه صد چاک چرا گل نکند؟
که دريده دهني همچو گريبان دارد
اشک ما آتش حل کرده به دامن دارد
دانه سوختگان برق به خرمن دارد
با کلاه نمد خويش بسازيد که شمع
تاج بر طرف سر و اشک به دامن دارد
آن به سرچشمه مقصود تواند ره برد
که دلي تنگ تر از چشمه سوزن دارد