مژگان زرد، خانه برانداز سينه است
الماس در خراش جگر بي قرينه است
آب حيات آتش رخساره ها مي است
باد مراد کشتي مي نغمه ني است
حسنت هلال را به سر آسمان شکست
مي خواست چله (را) بنشاند، کمان شکست
رخسار او مقيد زلف بلند نيست
اين صيد پيشه را نظري با کمند نيست
ما را شکايت از سخن تلخ يار نيست
اين گوشمال هيچ کم از گوشوار نيست
ما را کنار و بوس توقع ز يار نيست
درياي بي قراري ما را کنار نيست
در گريه بي رخت مژه را اختيار نيست
در رشته گسسته گهر را قرار نيست
عمر عزيز قابل سوز و گداز نيست
اين رشته را مسوز که چندان دراز نيست
گفتي نمي توان ز لب دلستان گذشت
گر بگذري ز وادي جان مي توان گذشت
از داغ تازگي جگر پاره پاره يافت
از آفتاب، صبح حيات دوباره يافت
از روي عرقناک تو خورشيد کباب است
آتش ز تماشاي تو يک چشم پر آب است
از پرده شرم تو دلم داغ و کباب است
بر روي شکر گر همه شيرست نقاب است
تنها نه همين با تو مرا روي نيازست
هر کس که ترا ديده به من بر سر نازست
صد در صد آفاق، بيابان جنون است
کي عقل تنک مايه به سامان جنون است؟
دايم دلم از دخل نفهميده غمين است
دخلي که مرا هست درين شهر، همين است
با عشق تو انديشه کونين گناه است
عشاق ترا ترک دو عالم دو گواه است
هر قطره شبنم به چمن دانه ذکري است
هر غنچه درين باغ سرزانوي فکري است
هر داغ درين لاله ستان خيمه ليلي است
هر خار بني پنجره شمع تجلي است
از رفتن گل صحن چمن نوحه سرايي است
هر برگ خزان آينه مرگ نمايي است
با خوي سرکش او آتش سخن پذيرست
با خط تازه او ريحان سياه پيرست
رنگ شراب دارد ياقوت درفشانت
بوي اميدواري مي آيد از دهانت
ز پيري حاصل من مد آه است
که دود شمع کافوري سياه است
ظرافت آتش افروز جدايي است
ادب آب حيات آشنايي است
در چمن روزگار فال شکفتن خطاست
اره نخل حيات خنده دندان نماست
حسن را با عشق شان ديگرست
شمع بي پروانه تير بي پرست
عشق هر چند مجازي است خوش است
سلطنت گر چه به بازي است خوش است
حسن در دوستي يگانه خوش است
رنگ معشوق، عاشقانه خوش است
خشکي زهد از دماغم ابرهاي تر نبرد
صندلي شد آبها و توبه در سر نبرد
عالمي را لعل او مست از شراب ناب کرد
چشمه حيوان همين يک خضر را سيراب کرد
از تراش آن خط مشکين جلوه زان رخسار کرد
آب تيغ اين سبزه خوابيده را بيدار کرد
منع ما کي مي توان از دستبوس امروز کرد؟
بوسه ما را نمي بايست دست آموز کرد
از حيا نتوان به چشم او نگاه تيز کرد
ديگري بيمار و مي بايد مرا پرهيز کرد
ذات حق را چون توان در اين جهان ادراک کرد؟
در مکان چون لامکاني را توان ادراک کرد؟
دانه خال تو خون از چشم صياد آورد
اين سپند شوخ آتش را به فرياد آورد
عالمي از منع زينت خرم و دلشاد شد
زين مدد خرج لباسي مملکت آباد شد
خلقي از گفتار بي کردار من هشيار شد
گر چه خود در خواب ماندم عالمي بيدار شد
بي تائمل هر که در محفل سخن پرداز شد
چون زبان آتشين شمع، خرج گاز شد
خرد دانست آن که جرم خويش را بيچاره شد
آدم از جنت براي گندمي آواره شد
تازه رو زخم کهن از زخم هاي تازه شد
غنچه را خميازه گل باعث خميازه شد
داستان عمر طي شد حرف او آخر نشد
برگريزان زبان شد گفتگو آخر نشد
تا مسيحا رفت از عالم دل خرم نماند
سوزني کز دل برآرد خار در عالم نماند
ساده لوحاني که رو در کنج عزلت کرده اند
وعده گاه عالمي را نام خلوت کرده اند
تا نقاب از رخ برافکنده است در مشکين پرند
چشم مجمر آب آورده است از دود سپند
غيرت خسرو چو خواهد رشک فرمايي کند
ياد شکر داغ شيرين را نمک سايي کند
در دل معشوق جاي خود ادب وا مي کند
بهله از کوتاه دستي بر کمر جا مي کند
آن که لب باز از سر رغبت به غيبت مي کند
حلقه ذکر خدا را طوق لعنت مي کند
ميکشان را باده گلرنگ خندان مي کند
يک گلابي مجلس ما را گلستان مي کند
تکيه گاه خلق، لطف حق تعالي بس بود
بستر و بالين ماهي آب دريا بس بود
دور ساغر بي هواي ابر پا در گل بود
بادبان کشتي مي ابر دريا دل بود
در بساط آسمان خشک، همت کم بود
آفتابش کاسه دريوزه شبنم بود
حاصل جمعيت عالم پريشاني بود
بيشتر بيماري مردم ز مهماني بود
بخت با ما بر خلاف راه مقصد مي رود
پاي خواب آلود هر راهي که خواهد مي رود
ديده هر کس که از اشک ندامت تر شود
راست هر مژگان او سرو لب کوثر شود
هر که گرداند ز دنيا روي، از مردان شود
آن بود فيروز جنگ اينجا که روگردان شود
فيض روشن گوهران از ارتحال افزون شود
سايه خورشيد تابان از زوال افزون شود
از شراب لاله گون همت دوبالا مي شود
هر که نوشد آب اين سرچشمه رعنا مي شود
حسن خط از حلقه گشتن ها زيادت مي شود
خط ز پيچ و تاب قلاب محبت مي شود
در وجود ما شراب تلخ باطل مي شود
از زمين شور ما افسوس حاصل مي شود
عمر اهل دولت از احسان دو چندان مي شود
رشته هستي دو تا از مد احسان مي شود
آسمان افتادگان را غمگساري مي شود
گردش پرگار مرکز را حصاري مي شود
خون مي را از عروق تاک مي بايد کشيد
انتقام خون خلق از خاک مي بايد کشيد
ساغر مي را به دست مي پرست ما دهيد
خوني خميازه ما را به دست ما دهيد!
کجا چشم بد از دود سپندم در گزند افتد؟
به بخت من گره در کار آتش از سپند افتد
به جز دندان کز آب زندگي چون آسيا گردد
کدامين آسيا ديدي که از آب بقا گردد؟
به عادت هر کجا زهري است شيرين چون شکر گردد
به جز هجران که هر دم تلخي او بيشتر گردد؟
چنين از مي گر آن سيب زنخدان لاله گون گردد
سرانگشت سهيل از زخم دندان جوي خون گردد
طريق کفر و دين در شاهراه دل يکي گردد
دو راه است اين که در نزديکي منزل يکي گردد
ز پرگويي دهان هرزه گويان باز مي گردد
خموشي سرمه کوه بلند آواز مي گردد
دلي دارم که از ياد طرب غمناک مي گردد
سري دارم که بر گرد سر فتراک مي گردد
به هر کس آسمان شد مهربان بيچاره مي گردد
چو گل را باغبان بندد کمر آواره مي گردد
غم روي زمين ما را غبار دل نمي گردد
که از گرد يتيمي آب گوهر گل نمي گردد
به مي خشکي ز طبع زاهدان زايل نمي گردد
به آب زندگاني اين زمين قابل نمي گردد
ز نخل خشک مريم اين رطب بر خاک مي بارد
که فرزند سعادتمند با خود رزق مي آرد
ز بس انديشه سرو از قامت آن دلربا دارد
ز طوق قمريان دايم ز ره زير قبا دارد
مرا از شکر نه کفران نعمت بسته لب دارد
که شکر آشکارا بويي از حسن طلب دارد
شود خونريزتر حسني که عاشق بيشتر دارد
که از هر طوق قمري سر و فتراک دگر دارد
که جز من مي تواند تا مرا گرم سخن دارد؟
که در آيينه طوطي گفتگو با خويشتن دارد
به ظاهر چين در ابرو گرچه آن نازآفرين دارد
به قدر بند ني تنگ شکر در آستين دارد
نهان در پرده هر موي من آه آتشين دارد
رگ ابر بهاران برق را در آستين دارد
به هر رنگي که باشد دل، همان صورت جهان گيرد
بهار از زردي آيينه، سيماي خزان گيرد
که دارم غير خط تا از رخ او داد من گيرد؟
به جز گلچين که خون عندليبان از چمن گيرد؟
من آن سيلم که منزل پيش راه من نمي گيرد
غبار از گرم رفتاري مرا دامن نمي گيرد
به ماتم هر که کام خود ز افغان تلخ مي سازد
شکرخواب عدم را بر عزيزان تلخ مي سازد
سيه مستان غفلت را فلک هشيار مي سازد
درشتان را به گردش آسيا هموار مي سازد
تواضع خصم بالادست را بي زور مي سازد
به خم گرديدن از خود سيل را پل دور مي سازد
دلم چون برگ بيد از حرف بي هنگام مي لرزد
چو عقل طفل بيند بر کنار بام، مي لرزد
تبسم کن که جان باده لعلي قبا سوزد
ز آب آتشين خويشتن ياقوت وا سوزد
اگر مهر خموشي زان لب شيرين بيان خيزد
سبک چون پنبه سنگيني ز هر گوش گران خيزد
ز بس گفتار من از دل غبارآلود مي خيزد
چو بردارم قلم خط غبار از کلک من ريزد!
به تمکيني ز جاي خويش آن طناز مي خيزد
که مي لرزد عرق بر چهره اش اما نمي ريزد
زخامي هر کبابي اشک خونين بر زمين ريزد
کباب دل چو گردد پخته اشک آتشين ريزد
ز ماه روزه حسن آن پري پيکر دو چندان شد
ازان مهر خدايي ماه من خورشيد تابان شد
چه پروا عاشق بيتاب را از سوختن باشد؟
که چون پروانه در گيرد چراغ انجمن باشد
بزرگان را به تعليم کسي حاجت نمي باشد
اديبي اهل دولت را به از دولت نمي باشد
ز شهرت ناقص از کامل عياران بيش مي بالد
ز انگشت اشارت ماه نو بر خويش مي بالد
دلي کز خامشي روشن شود مردن نمي داند
خموشي آتش سنگ است، افسردن نمي داند
ز بي دردي پر و بال طلب از کار مي ماند
ز پاي خفته دامن در ته ديوار مي ماند
مزن اي سرو با شمشاد او لاف از خرام خود
که رسوايي ندارد تيغ چوبين در نيام خود
نگردم چون سبو غافل ز حفظ آبروي خود
ز غيرت دست خود پيوسته دارم بر گلوي خود
گريبان چاک در گلشن چو آن طناز مي آيد
ز شاخ گل تذرو رنگ در پرواز مي آيد
ز ماه نوگشاد عقده دلها نمي آيد
گره وا کردن از يک ناخن تنها نمي آيد
به قلب خصم عاجز تاختن از ما نمي آيد
به روي سايه تيغ افراختن از ما نمي آيد
به روي نرم، کار از اهل دنيا برنمي آيد
که بي آهن شرار از سنگ خارا برنمي آيد
نشاط ظاهري دل را گره از کار نگشايد
دل پيکان ز شکرخنده سوفار نگشايد
چون فروزان ز مي آن آينه طلعت گردد
آب در ديده خورشيد قيامت گردد
سر ما گرم ز زور مي بي غش گردد
آسياي پر پروانه به آتش گردد
صحبت مردم افسرده سکون مي آرد
آب استاده، ز پا رشته برون مي آرد
صبح وصل است و مرا حال چنين مي گذرد
شب آدينه مستان به ازين مي گذرد
طفل محبوبم اگر رخ ز شراب افروزد
شمع اميد من از عالم آب افروزد
بي تائمل به مقامي دل غافل نرسد
هر که نشمرده نهد گام به منزل نرسد
از سفر با رخ افروخته جانان آمد
رفت چون ماه و چو خورشيد درخشان آمد
اهل بازار ز زهاد به انصافترند
بيشتر دست و دهن آب کشان، پاک برند
پيش سايل چه ضرورست بپا برخيزند؟
از سر مال به تعظيم گدا برخيزند
گر مصور قلم از موي ميان تو کند
چه خيال است که تصوير دهان تو کند؟
اول و آخر الله ازان آه بود
که ازو آه نصيب دل آگاه بود
از حيات آنچه ترا صرف به طاعات شود
چون رسد وقت، شفيع همه اوقات شود
حسن اگر بدرقه شعله آواز شود
طاير حوصله شيدايي پرواز شود
گر چنين جلوه گر آن سرو قباپوش شود
طوق هر فاخته خميازه آغوش شود
زود از خنده بي مغز دهن بسته شود
رخنه برق به يک چشم زدن بسته شود
يوسف از ديدن رخسار تو خودبين نشود
کافرست آن که ترا بيند و بي دين نشود!
دل سودازده داغ تو به افسر ندهد
رشته ما گره خويش به گوهر ندهد
گريه امروز به رنگ دگرم مي آيد
(دل) سوختگي از جگرم مي آيد بوي
کيست آن کس که نه بر حال مسافر گريد؟
چشم آيينه به دنبال مسافر گريد
مدار خويش بزرگي که بر شراب نهاد
بناي دولت خود را به روي آب نهاد
خسيس باده چو نوشد خسيس تر گردد
که بستگيش فزايد گره چو تر گردد
مي مدام دل لاله را سيه دارد
خدا ز عافيت دايمي نگه دارد!
اگر نه اشک مرادست بر گلو گيرد
غبار خاطر من ماه را فرو گيرد
همين ز مي نه رخ بزم ها نگارين شد
کز اين سهيل، لب بام هم عقيقين شد
ز آفتاب شود خشک خط چو تر باشد
خط عذار تو هر روز تازه تر باشد
خدنگ بي غرضان را خطا نمي باشد
ز ترک داعيه بهتر دعا نمي باشد
ز پيچ و تاب در دل به ما فراز نشد
چه حلقه ها که بر اين در زديم و باز نشد
به روي لاله و گل هر که مي نمي نوشد
فسرده اي است که خونش به خون نمي جوشد
پياله اي به لبم چرخ آشنا نکند
که بخت شور نمک در شراب ما نکند
دلي که آب شد از عشق برقرار بود
که گل گلاب چو گرديد پايدار بود
دل از رفيق گرانجان ز عمر سير شود
سفر به پاي شتر هر که کرد پير شود
به دست من کمر نازک تو چون آيد؟
مگر مرا ز کف دست مو برون آيد
اگر ز دست تهي، کام برنمي آيد
چگونه بهله برون زان کمر نمي آيد؟
نخلي که سرکشي نکند پايمال باد!
خون گل پياده به گلچين حلال باد!
سير شکوفه عقل مرا زير دست کرد
اين ماهتاب روز، مرا شيرمست کرد
در گلشني که حسن تو عارض جمال کرد
گل آب و رنگ خود عرق انفعال کرد
حسن از حجاب، غصه و تشويش مي خورد
شهباز چشم بسته دل خويش مي خورد
با جسم کس به عالم بالا نمي رسد
دجال خرسوار به عيسي نمي رسد
دل از سفيد گشتن مو نااميد شد
عالم سيه به چشمم ازين پي سفيد شد
حسن تو زيردست خط مشکبار شد
اين مور رفته رفته سليمان شکار شد
غليان ز دودمان وجود آشکار شد
عالم پر از ستاره دنباله دار شد
از اختيار دم دل گمراه مي زند
اين قلب، زر به نام شهنشاه مي زند
گر باغبان زکات زر گل برون کند
باد خزان طراوت گلشن فزون کند
اشکم هميشه خون به دل آستين کند
هر طفل را که روي دهي اين چنين کند
خوبان اگر چه زبده اولاد آدمند
چون خط برآورند پريزاد عالمند
روشندلان که قبله خود روي او کنند
در هر نظر دو عيد ز ابروي او کنند
در حفظ آن کسي که ز مي بي خبر شود
هر برگ تاک، دست دعاي دگر شود
بيداد آسمان چه خيال است کم شود
زور کمان حلقه محال است کم شود
از باده چون عقيق تو سيراب مي شود
گوهر در آب خود چو شکر آب مي شود
از خود گسسته، بار به دنيا نمي شود
مريم گران ز حمل مسيحا نمي شود
از بانگ ني دلي که جراحت نمي شود
بيدار از نسيم قيامت نمي شود
از تاج باج خواه فريدون حذر کنيد
از کاسه گدايي وارون حذر کنيد
تقصير ميانش ز خم و پيچ ندارد
حرفي است که گويند الف هيچ ندارد
حاشا که طلبکار حق آرام پذيرد
اين راه نه راهي است که انجام پذيرد
جز سرکشي از آدم بي درد چه خيزد؟
از خاک فرومايه به جز گرد چه خيزد؟
از شهد جهان جز غم و تشويش چه خيزد؟
از زاده زنبور به جز نيش چه خيزد؟
از موي چو کافور دلم بيت حزن شد
سررشته خوشحالي من تار کفن شد
تا گوهر ذات تو نهان زير زمين شد
گردون چو نگين خانه افتاده نگين شد
مي خورد و فروزان شد و از شرم برآمد
ياقوت لب يار عجب نرم برآمد
کي در تن خاکي دل آگاه گذارند؟
يوسف نه عزيزي است که در چاه گذارند
طول امر از دل چه خيال است برآيد؟
اين ريشه ازين خاک محال است برآيد
زنگ از دل ما آن خط شبرنگ زدايد
زنگار که ديده است ز دل زنگ زدايد؟
خط در دل روشن گهران مهر فزايد
در آينه ها نقش نگين راست نمايد
در کسوت فقر آن رخ چون ماه ببينيد
در زير کلاه نمدي ماه ببينيد
در صيدگاه دنيا هر کس که هوش دارد
جز عبرت آنچه باشد صيد حرم شمارد
تا خط دميد با من دلدار هم سخن شد
خط غبار جانان خاک مراد من شد
دل ز من خال يار مي گيرد
حق به مرکز قرار مي گيرد
هيچ شريفي خسيس راي نباشد
آتش ياقوت ژاژخاي نباشد
خسيس از هنرپيشگان عيب بيند
مگس بيشتر بر جراحت نشيند
از نمدپوشان زبان طعن را کوتاه دار
کز نمد سالم نمي آيد برون دندان مار
گل گلاب از هرزه خندي شد درين نيلي حصار
خنده بيجاست برق گريه بي اختيار
شد فزون در دور خط کيفيت لبهاي يار
نشائه مي بخشد دو بالا، مي چو گردد پشت دار
پوچ گو را بر سر گفتار بي حاصل ميار
پنبه زنهار از سر ميناي خالي برمدار
گر چه در ظاهر به زه دارم کمان اختيار
چون رگ سنگ است در دستم عنان اختيار
تيشه من چون زند دامان جرائت بر کمر
هر رگ سنگي شود انگشت زنهار دگر