زشت رو چون سازد از خود دور خوي زشت را؟
لازم افتاده است خوي زشت، روي زشت را
چرخ مي داند عيار آه پرتائثير را
مي توان در زخم ديدن جوهر شمشير را
چشم صياد تو ترسانده است چشم ناز را
بي زبان کرده است سحر غمزه ات اعجاز را
چون دريغ از ديده داري حسن ذات خويش را
از چه دادي عرض بر عالم صفات خويش را؟
مي شوم گل، در گريبان خار مي افتد مرا
غنچه مي گردم، گره در کار مي افتد مرا
بحر نتواند غبار غم ز دل شستن مرا
چون گهر گرد يتيمي گشته جزو تن مرا
مي گشايد ذکر بر رويت در الله را
نيست جز اين حلقه ديگر حلقه آن درگاه را
خط مشکين خواست عذر آن عذار ساده را
سرمه اي در کار بود اين چشم برف افتاده را
نيست سوي حق به جز تسليم راهي بنده را
جستجوي اين گهر گم مي کند جوينده را
نيست پرواي علايق طبع وحشت ديده را
خار نتواند گرفتن دامن برچيده را
عشق مي پاشد ز يکديگر دل غم پيشه را
توتيا مي سازد آخر زور مي اين شيشه را
حسن عالمسوز دارد بي قرار انديشه را
نقش شيرين نعل در آتش گذارد تيشه را
زلف طرار تو مي بندد زبان شانه را
در سخن مي آورد لعل لبت پيمانه را
بي سرانجامي صفا بخشد دل ديوانه را
ترک رفت و رو بود جاروب اين ويرانه را
نيل چشم زخم باشد زنگ کلفت سينه را
ناخن شيرست صيقل در نظر آيينه را
شوخي راز محبت مي شکافد سينه را
آب اين گوهر به طوفان مي دهد گنجينه را
بيخودي فرش است در چشم و دل بي تاب ما
چون ره خوابيده بيداري ندارد خواب ما
مي کند در پرده شب جلوه دايم روز ما
بي سياهي نيست هرگز داغ عالمسوز ما
از گرانخوابي چو چشم دام آزاديم ما
غفلت ما نيست غفلت، خواب صياديم ما
بر زبان حرف طلب هرگز نمي آريم ما
ميهمان بي طلب را دوست مي داريم ما
دور شو اي آستين از ديده گريان ما
مو نمي گنجد ميان گريه و مژگان ما
به همواري توان بردن سبق از همرهان اينجا
به خودداري توان افتاد پيش از کاروان اينجا
به احسان همتم مي کرد قارون اهل دنيا را
اگر مي بود ممکن خرج کردن دخل بي جا را!
تمناي تو دارد در کشاکش آسمان ها را
هدف خميازه آغوش مي سازد کمان ها را
ز بدگويان امان خواهي، ز غيبت پاک کن لب را
به از ترک گزيدن نيست افسون مارو عقرب را
ز خط انديشه نبود چهره آن سرو قامت را
نمي پوشد حجاب ابر خورشيد قيامت را
کجا انديشه عقباست عقل ذوفنونت را؟
که دارد فکر نان و جامه بيرون و درونت را
کند هر جا پريشان باد زلف مشکبارش را
نقاب روي عنبر مي کند خجلت بهارش را
توجه نيست با دلهاي سنگين عشق سرکش را
نمي باشد به هم آميزشي ياقوت و آتش را
به گلشن چون روي، بنما به گل چاک گريبان را
در باغ نوي بگشاي بر رو عندليبان را
نلرزد چون دل از دهشت چو برگ بيدپيران را؟
که عينک هست ميزان قيامت دوربينان را
به آساني شود دلها مسخر گوشه گيران را
يد طولاست در صيد مگس ها عندليبان را
کشيد آن سنگدل از دست من زلف پريشان را
که سازد کعبه در ايام موسم جمع دامان را
ز نقصان گهر باشد گران خيزي بزرگان را
که خودداري ميسر نيست گوهرهاي غلطان را
نشاط ظاهر از دل کي برد غم هاي پنهان را؟
گره نگشايد از دل خنده سوفار پيکان را
عدالت عمر جاويدان دهد فرمانروايان را
سبيل خضر کن همچون سکندر آب حيوان را
مصيبت مي کند بر دل گوارا زهر مردن را
در آتش مي نهد داغ عزيزان نعل رفتن را
بلايي نيست چون دل واپسي جانهاي روشن را
که مي گردد گره در رشته سنگ راه، سوزن را
نمي گردد حجاب از دورگردي لفظ مضمون را
سواد شهر نتواند مسخر کرد مجنون را
چه حاصل کز غزالان بزم رنگين است مجنون را؟
سگ ليلي به از آهوي مشکين است مجنون را
به خاموشي سرآور روزگار زندگاني را
اگر دربسته مي خواهي بهشت جاوداني را
نمي آيي به بيداري چو در آغوش من شبها
رها کن تا بدزدم بوسه اي در خواب ازان لبها
به چشم مردم آگاه، اين فرسوده قالبها
سوارانند در راه عدم افکنده مرکبها
بخيل دوربين زان مي کند وحشت ز صحبت ها
که چون اعداد، رجعت در کمين دارد ضيافت ها
شود زير و زبر مجموعه خاطر ز محفل ها
ز جمعيت پريشان مي شود سي پاره دلها
ز لعلش پر مي گلرنگ شد پيمانه دلها
ز چشم سبز او چيني نما شد خانه دلها
به چشم عاقبت بين هر که خود را ديد در دنيا
به ميزان قيامت خويش را سنجيد در دنيا
(سر تسليم خرد بر خط جام است اينجا
آفتاب نقش بر لب بام است اينجا)
(هر که خاموش شد از اهل بيان است اينجا
هر که انداخت سپر تيغ زبان است اينجا)
جز يتيمي چه بر اين داشت در گوش ترا
کآب در شير کند صبح بناگوش ترا
اين نه خط است سيه کرده بناگوش ترا
سايه گرد يتيمي است در گوش ترا
زاهد خشک بود دشمن جان ميکش را
چون سفالي که خورد خون مي بي غش را
پند ارباب خرد پنبه گوش است مرا
ناله ني حدي محمل هوش است مرا
چون سويداست نهان در دل شب کوکب ما
خط بيزاري صبح است سواد شب ما
مي تپد در جگر خاک همان طينت ما
شمع را شعله جواله کند تربت ما
چرخ خونخوار دليرست به خونريزي ما
شش جهت پنجه شيرست به خونريزي ما
چه نسبت است به يوسف رخ نکوي ترا؟
بريد از دو جهان هر که ديد روي ترا
مسنج با دل شب فيض صبح انور را
چه نسبت است به عنبر، بهار عنبر را؟
چه آتش است به جان اين دل مشوش را؟
که مي خورد چو مي ناب خون آتش را
حذر ز ناخن الماس نيست داغ مرا
که برگريز بود برگ عيش باغ مرا
فراغبال محال است راست کيشان را
نشانه تنگ کند بر خدنگ ميدان را
رخسار آتشين نپذيرد نقاب را
مي سوزد آفتاب قيامت سحاب را
گردد دو نيم، دل ز گلستان ملول را
تيغ دو دم بود لب خندان ملول را
خال تو سوخت جان من غم سرشته را
آه است خوشه، دانه آتش برشته را
زخم زبان به جوش نيارد فسرده را
نشتر سبک عنان نکند خون مرده را
کم کم کن آشنا به لب زخم دشنه را
سيراب مي کنند به تدريج تشنه را
از دست کار رفته بود پيش، کار ما
در برگريز جوش زند نوبهار ما
گردون سنگدل نبود مرد جنگ ما
پرواي تيغ کوه ندارد پلنگ ما
زد غوطه بس که در تن خاکي روان ما
گرديد رفته رفته زمين آسمان ما
تا چند نهد روي به رو آن کف پا را؟
مي ريزم، اگر دست دهد، خون حنا را!
بگذار شود زير و زبر جسم گران را
تا چند عمارت کني اين گور روان را؟
بيدار کند بانگ ني افسرده دلان را
ني صور سرافيل بود مرده دلان را
کليد فتح بود از دل شکسته گدا را
در گشاده روزي است چشم بسته گدا را
قرار نيست دمي چون شرار، خرده جان را
چه حاجت است به طبل رحيل ريگ روان را؟
زهي ز روزن داغ تو روشنايي دلها
شکست طرف کلاه تو موميايي دلها
نيست پرواي کدورت دل بي کينه ما را
زنگ پيراهن تن مي شود آيينه ما را
گريه مستانه بي مي مي کند ما را خراب
سيل بيکارست چون از خود برآرد خانه آب
از ترحم حسن جولان مي نمايد در نقاب
ساقي از بي ظرفي ما مي کند در باده آب
مي شود در دور خط عاشق ز جانان کامياب
بيشتر گردد دعا در دامن شب مستجاب
عمر را پاس نفس باز ندارد ز شتاب
نتوان زد به گره آب روان را ز حباب
چه خيال است کند مست ترا باده ناب
مستي چشم ترا آب خمارست شراب
روز در جام مي آويز که در شب مي ناب
همچو آبي است که لب تشنه بنوشد در خواب
چو ساخت قد ترا حلقه عمر پا به رکاب
اشاره اي است که بر در زن از جهان خراب
يکي دو شد ز اجل ماتم روان غريب
دوباره کور شود کور در مکان غريب
زردرويي مي کشد مهر از ترنج غبغبت
بوسه در پرواز مي آيد ز تحريک لبت
عمر چون از چل گذشت از وي وفاجستن خطاست
در نشيب از آب خودداري طمع کردن خطاست
حاصل ما از نظربازي نگاه حسرت است
کشت ما را خوشه اي گر هست آه حسرت است
لعل جان بخش ترا خط دورباش آفت است
نيل چشم زخم آب زندگاني ظلمت است
قسمت روشندلان از زندگاني کلفت است
چشمه حيوان ز آه خود نهان در ظلمت است
در کهنسالي ز نسيان شکوه کفر نعمت است
هر چه از دل مي برد ياد جواني رحمت است
بي دماغان را نرنجاندن به صحبت منت است
پيش عزلت دوستان تقصير خدمت، خدمت است
شيوه چشم کبود از چشم ها دلکشترست
خانه چيني نما را آب و تاب ديگرست
باده لعلي ز لعل و شيشه از کان خوشترست
بي تکلف شيشه مي از بدخشان خوشترست
راحت مرگ فقيران ز اغنيا افزونترست
کفش تنگ از پا برون کردن حضور ديگرست
نيست شاه آن کس که او را تاج گوهر بر سرست
هر که را سد رمق هست از جهان، اسکندرست
صندل بي مغز عالم گرده دردسرست
نوش اين محنت سرا آهن رباي نشترست
آنچه ما را از شراب زندگي در ساغرست
خوردنش خون دل است و ماندنش دردسرست
عقل شرع باطن است و شرع عقل ظاهرست
هر که سرمي پيچد از فرمان ايشان کافرست
داغدار عشق را نور و صفاي ديگرست
در نظرها سنگ آتش را جلاي ديگرست
جاي برگ گل به بستر اشک رنگينم بس است
شعله آواز بلبل شمع بالينم بس است
عيب مردم بر هنر تا چند بگزيني، بس است
چون مگس بر عضو فاسد چند بنشيني، بس است
نغمه هاي جانفزا در پرده ني مدغم است؟
يا دم روح القدس در آستين مريم است
شانه با صد دست از بست و گشادش درهم است
قفل وسواسي که مي گويند، زلف پر خم است؟
بي خبر از غفلت خويش است تا جان در تن است
پاي خواب آلود بيدارست تا در دامن است
عمر را بر باد دادن تن به صحبت دادن است
نقد اوقات گرامي را به غارت دادن است
آتشين رويي که داغ ما گلي از باغ اوست
دشت از چشم غزالان سينه پرداغ اوست
حاصل دنيا و بال جان فارغبال توست
هر چه در کشتي شکستن با تو ماند آن مال توست
کاکل او دام در راه صبا انداخته است
زلف او زنجير را در دست و پا انداخته است
يوسف از بي مهري اخوان به چاه افتاده است
بي حسد نبود برادر گر پيمبرزاده است
تا دل از دستم شراب ارغواني برده است
خضر را پندارم آب زندگاني برده است!
کي نسيم صبحدم با غنچه گل کرده است
آنچه با دل زخم شمشير تغافل کرده است
بس که بر آن پيکر سيمين قبا چسبيده است
هر که او را در قبا ديده است، عريان ديده است!
تا دل بي تاب من گرم طلب گرديده است
خار صحراي ملامت موي آتشديده است
هر که با بي نسبتان گردد طرف، ديوانه است
روي گردانيدن اينجا حمله مردانه است
بي حيا گر غوطه در گوهر زند بي مايه است
شرم روي نيکوان را بهترين پيرايه است
آب حيوان با لب لعل تو خون مرده اي است
پيش تمکين تو حيرت آهوي رم خورده اي است
نغمه شيرين در مذاقم بي شراب تلخ نيست
زاهد خشکي است ساز آنجا که آب تلخ نيست
دل به صحبت ذوق خلوت ديده را در بند نيست
اين نهال خوش ثمر را حاجت پيوند نيست
جز حريم دل کز آب و گل در او آثار نيست
رو به هر جانب که مي آري به جز ديوار نيست
گوش ناقص طينتان را پرده انصاف نيست
زين سبب در جام معني جز مي ناصاف نيست
در چمن چون باغدار لاله گون خود گذشت
غنچه گل از سر يک مشت خون خود گذشت
بعد سالي در گلستان جلوه اي گل کرد و رفت
خنده اي بر بي قراري هاي بلبل کرد و رفت
از دعا در صبح کام دل توان آسان گرفت
دست خود بوسيد هر کس دامن پاکان گرفت
خبرها مي دهد از مي پرستي رنگ غمازت
گواه از خانه دارد غنچه خميازه پردازت
مرا در چاه چون يوسف وطن از مکر اخوان است
برادر گر پيمبرزاده باشد دشمن جان است
غرض از خوردن مي مستي بالادست است
باده را هر که به اندازه خورد بدمست است!
ناله ني حدي قافله ارواح است
اين کمربسته، شبان گله ارواح است
پير را قامت خم سوي عدم راهبرست
اين کماني است که از تير سبکسيرترست
(در خموشي لب من چهره گشاي رازست
پشت اين آينه از ساده دلي غمازست)
چشم مينا ز سيه بختي ما خونريزست
ساغر از شکوه کم ظرفي ما لبريزست
بس که با سنگ ز سختي دل من يکرنگ است
سنگ بر شيشه من، شيشه زدن بر سنگ است
هر سر موي تو در کاوش دل مژگان است
خط ريحان تو گيرنده تر از قرآن است
تا ز مي چهره گلرنگ تو افروخته است
جگر لاله عذاران چمن سوخته است
تا چمن را قد و رخسار تو آراسته است
سرو دودي است که از خرمن گل خاسته است
رگ جان من و آن زلف به هم پيوسته است
پيچ و تاب من و آن سلسله با هم بسته است
دل دگربار در آن زلف دو تا افتاده است
چشم بد دور که بسيار بجا افتاده است
از رگ ابر هوا دسته سنبل شده است
از گل و لاله زمين يک طبق گل شده است
باز سرمشق جنونم خط نازک رقمي است
که دو نيم است ز عشقش دل هر جا قلمي است
هر چه جز حيرت ديدار بود ناداني است
لوح محفوظ همين مرتبه حيراني است
گر چه رخسار ترا آب طراوت کم نيست
اثر گريه ما هيچ کم از شبنم نيست
عشق را چشم به سامان تن آساني نيست
راحتي نيست که در جامه عرياني نيست
از سرانجام عمارت خوشي از دلها رفت
وسعت از دست و دل خلق به منزلها رفت
به گريه جوهر بينش ز ديده ما ريخت
بهار عنبر ما در کنار دريا ريخت
چه غم اگر تهي از باده جام و شيشه ماست؟
که چشم پرفن ساقي هزار پيشه ماست
چنان که مهر خموشي سپند آفتهاست
نفس درازي بيجا کمند آفتهاست
دلم ربوده خط شکسته بسته اوست
که موميايي دلها خط شکسته اوست
چه سود ازين که کتبخانه جهان از توست؟
ز علم هر چه عمل مي کني به آن از توست
دليل راه توکل اميد کوتاه است
عصا ز دست فکندن عصاي اين راه است
خموش هر که شد از قيل و قال وارسته است
نمي زنند دري را که از برون بسته است
پلنگ اگر چه ز خشم آتش فروخته اي است
نظر به گرمي خويت ستاره سوخته اي است
هزار رنگ بلا در خمار ميخواري است
گلي که رنگ شکستن نديده هشياري است
گل سر سبد روزگار، خوش خويي است
کليد گنج سعادت گشاده ابرويي است
چه شد که مجلس ما را ز شمع زيور نيست
بياض گردن مينا ز صبح کمتر نيست
به زور خرده جان را نگاه نتوان داشت
به مشت ريگ روان را نگاه نتوان داشت
يعقوب از فروغ جمال تو چشم باخت
يوسف تمام پيرهن خود فتيله ساخت
جايي مرو نخوانده که گر خانه خداست
چين جبين منع مهيا ز بورياست
ابر سياه حامل باران رحمت است
راحت درين بساط به مقدار زحمت است
با قبله طاق ابروي او را چه نسبت است؟
انصاف شيوه اي است که بالاي طاعت است
موي سفيد ريشه آه ندامت است
پيري خميرمايه چندين کدورت است
اي شانه زلف و کاکل دلدار نازک است
باريک شو که رشته اين کار نازک است
موي سفيد صبحدم جان غافل است
قد خميده صيقل آيينه دل است
چندان که خار در پي آزار بلبل است
در زير چشم (غنچه) هوادار بلبل است
اين شور در جهان نه از افلاک و انجم است
هر فتنه اي که هست (به) زير سر خم است
ديدار يار در گره چشم بستن است
بند نقاب او ز دو عالم گسستن است
درمان درد هجر ز جان دست شستن است
اين چاه دور را رسن از خود گسستن است
شکرفروش مصر حلاوت زبان توست
پرورده کنار نزاکت ميان توست
خال است اين که بر لب او چشم دوخته است؟
يا شبنمي در آتش ياقوت سوخته است
چشمم ز پهلوي دل ديوانه پر شده است
از دست شيشه ام دل پيمانه پر شده است
ني انجمن فروز شراب شبانه است
گلگون باده را نفسش تازيانه است