شماره ٧٤٥: به دست بسته دستي در سخاوت چون سبو دارم

به دست بسته دستي در سخاوت چون سبو دارم
که چندين جام خالي را زاحسان سرخ رو دارم
چه با من مي تواند کرد درد و داغ ناکامي
که من دارالاماني چون دل بي آرزو دارم
مرا در حلقه آزادگان اين سرفرازي بس
که با بي حاصلي چون سرو خود را تازه رو دارم
غبارآلود مطلب نيست چون طوطي کلام من
از آن در خلوت آيينه راه گفتگو دارم
کنم گلگونه روي شجاعت شيرمردان را
درين بستانسرا چون تيغ اگر آبي به جو دارم
مرا جز پاکبازي مدعايي نيست از هستي
اگر پاس نفس دارم براي رفت و رو دارم
گر از من طاعت ديگر نمي آيد به اين شادم
که از اشک ندامت روز و شب دايم وضو دارم
تعجب نيست از گفتار من گر بوي خون آيد
که تيغ آبدار اشک دايم بر گلو دارم
اميد پرده پوشي دارم از موسي سفيد خود
زهي غفلت که از تار کفن چشم رفو دارم
نشد از وصل چون پروانه کم بيتابي شوقم
همان از شمع آتش زير پاي جستجو دارم
چه افتاده است دردسر دهم صائب عزيزان را
که من چون خون شراب بي خماري در سبو دارم