به پيغام زباني از دهان يار خرسندم
به حرف و صوت از آن لبهاي شکر بارخرسندم
کيم من تا خيال بوسه گرد خاطرم گردد
به شکر خنده اي زان مشرق گفتار خرسندم
به شکر خنده گر شيرين نمي سازي دهانم را
به حرف تلخ از آن لبهاي شکر بار خرسندم
ز گل رنگين نمي سازي اگر جيب و کنارم را
زبي برگي به برگ سبز از آن گلزار خرسندم
تو در آيينه از نظاره خود کام دل بستان
که از ديدار، من با وعده ديدار خرسندم
ندارد حاصلي جز سنگ طفلان نخل بارآور
از آن چون سروزين بستان به برگ از بار خرسندم
نباشد دولتي بالاتر از امنيت خاطر
به خواب امن، من از دولت بيدار خرسندم
گراني مي کند ناز طبيبان بر دل زارم
به درد بي دواي خود در من بيمار خرسندم
ندارد دانه در دنبال چشم برق چون خرمن
چو موران من به رزق اندک از بسيار خرسندم
نگردد چون سيه عالم به چشمم از تهي مغزي
که من چون خامه با گفتار از کردار خرسندم
ز انصاف خريداران سنگين دل خبر دارم
به زندان صدف چون گوهر شهوار خرسندم
بزرگان مي کنند از تلخرويي سرمه در کارم
اگر چه با جواب خشک ازين کهسار خرسندم
نريزم چون صدف در پيش دريا آبروي خود
به اندک ريزشي از ابر گوهر بار خرسندم
به درد و داغ صلح از لاله رويان کرده ام صائب
به پيچ و تاب از گنج گهر چون مار خرسندم