شماره ٦٨١: حديث تلخ ناصح کرد بيخود چون مي نابم

حديث تلخ ناصح کرد بيخود چون مي نابم
زبان مار شد از مستي غفلت رگ خوابم
به گرد من رسيدن کار هر سبک جولان
که از دريا غبارآلود بيرون رفت سيلابم
چنان ناسازگاري ريشه دارد در وجود من
که از شيرازه مژگان پريشان مي شود خوابم
همان چشم چراغ از تنگدستان جهان دارم
اگر چه طاق در حاجت روايي همچو محرابم
به زور جذبه من زور دريا برنمي آيد
به ساحل مي کشانم گر نهنگ افتد به قلابم
مباش اي ساده لوح از ظاهر هموار من ايمن
که دارد برقها پوشيده زير ابر سنجابم
نگرديد از سفيديهاي مو آيينه ام روشن
زهي غفلت که در صبح قيامت مي برد خوابم
پس از عمري که از نيسان گرفتم قطره آبي
گره شد چون گهر از تشنه چشمان در گلو آبم
به نسبت گر شود سررشته پيوندها محکم
مرا اين بس که با موي ميان يار همتابم
مکن اي شمع با من سرکشي کز پاکداماني
به يک خميازه خشک از تو قانع همچو محرابم
خموشي بر نيايد با دل پرشور من صائب
نه آن بحرم که مهر لب تواند گشت گردابم