عشق را در تنگناي سينه پنهان کرده ايم
شور محشر را حصاري در نمکدان کرده ايم
در صفاي سينه ما طوطيان را حرف نيست
از تريهاي فلک آيينه پنهان کرده ايم
سنگ طفلان را دهد گرد يتيمي خاکمال
از سواد شهر تا رو در بيابان کرده ايم
نيست طول عمر را کيفيت عرض حيات
ما به آب تلخ صلح از آب حيوان کرده ايم
تا عزيزان جهان ما را فرامش کرده اند
سجده هاي شکر پيش طاق نسيان کرده ايم
مطلب ما ترک سر بر خويش آسان کردن است
گر لبي چون پسته زير پوست خندان کرده ايم
کشت ما را خوشه اي گر هست آه حسرت است
در زمين شور تخم خود پريشان کرده ايم
در شبستان عدم صبح اميد ما بس است
آنچه از انفاس صرف آه و افغان کرده ايم
چون به صيد جغد چون دون همتان قانع شويم؟
ما که خود را بر اميد گنج ويران کرده ايم
چون سمندر صائب از اقبال عشق بي زوال
آتش سوزنده را بر خود گلستان کرده ايم