شماره ٦٤٥: ما به روي تلخ صلح از اهل عالم کرده ايم

ما به روي تلخ صلح از اهل عالم کرده ايم
چشم شور خلق را بر خويش زمزم کرده ايم
مردمي دورست ازين شيرين دهانان، ور نه ما
سنگ را بسيار چون فرهاد آدم کرده ايم
نيست چنداني که گردد سير چشم مور ازان
خرمني کز خوشه چيني ها فراهم کرده ايم
در کهنسالي همان مغلوب نفس سرکشيم
قامت خم را به دست ديو خاتم کرده ايم
چون نيايد بوي خون از آه دردآلود ما؟
ما به آب چشم، سبز اين نخل ماتم کرده ايم
از گذشت نارساي خود همان شرمنده ايم
گرچه اول گام ترک هر دو عالم کرده ايم
تا در الفت به روي آشنايان بسته ايم
جنت در بسته را بر خود مسلم کرده ايم
از خزان صائب نبازد رنگ تا دامان حشر
گلستاني را که ما از فکر خرم کرده ايم