شماره ٦١٨: فقر را از حفظ آب رو توانگر مي کنم

فقر را از حفظ آب رو توانگر مي کنم
نان خشک خود به آب زندگي تر مي کنم
تشنه ساحل نيم چون کشتي بي بادبان
هر کجا اميد طوفان است لنگر مي کنم
چند در خامي سرايد روزگارم سوختم
عود خام خويش را در کار مجمرمي کنم
باسبکدستان سخاوت سرخ رويي بردهد
هرچه سازم جمع مينا به ساغر مي کنم
دانه من بازمين خاکساري آشناست
مي کنم نشو نما چون خاک بر سرمي کنم
ناتواني پرده چشم حسودان مي شود
عيشهاي فربه از پهلوي لاغر مي کنم
برفقيران پيشدستي کردن از انصاف نيست
ميوه چون در شهر شد بسيار نوبر مي کنم
چون صدف هر قطره آبي که مي گيرم زابر
از صفاي سينه بي کينه گوهر مي کنم
موج دريا گر شود شمشير من چون ماهيان
جوشن داودي تسليم در بر مي کنم
چون فلاخن بيستون بر گرد گردد مرا
بس که موزون نقش شيرين را مصور مي کنم
تا چو عيسي دست خود از چرک دنيا شسته ام
دست دريک کاسه با خورشيد انور مي کنم
دررياض آفرينش صد دل بي برگ را
با تهيدستي رعايت چون صنوبر مي کنم
بر دل من کلفتي از درد وداغ عشق نيست
بستر و بالين ز آتش چون سمندر مي کنم
خوار مي گردند دنيا دوستان در چشم من
چون نظر صائب به دنياي محقر مي کنم