شماره ٥٣٢: گر نگردد بر مرادم چرخ در غم نيستم

گر نگردد بر مرادم چرخ در غم نيستم
جوهر تيغم ز پيچ و تاب درهم نيستم
جنگ دارد طرز من با مردم اين روزگار
در ميان عالمم وز اهل عالم نيستم
خارخشکم دودمان گلخن از من روشن است
روشناس لاله و گل همچو شبنم نيستم
گل افتد از پنبه راحت به چشم داغ من
زير بار چوب نرميهاي مرهم نيستم
يک سر سوزن تعلق نيست با دنيا مرا
در تجرد کمتر از عيسي مريم نيستم
نيستم داغ عزيزان، چند سوزم بي سبب
در کشاکش چند باشم زلف ماتم نيستم
بس که بر حسن گلو سوز تو دل مي سوزدم
در حرم ايمن ز چشم شور زمزم نيستم
زين گلستان گل صائب خوشم افتاده است
تا نباشم در يمان خار خرم نيستم