شماره ٥٣٠: من به آب و نان اگر چون بيغمان مي زيستم

من به آب و نان اگر چون بيغمان مي زيستم
بي محبت کافرم گر يک زمان مي زيستم
زنده از ياد حقم من ورنه در اين خاکدان
صد کفن پوسانده بودم گر به جان مي زيستم
مرگ بر من زندگاني راگواراکرده بود
دربهاران من به اميد خزان مي زيستم
گر نمي شد پرده چشم جهان بين بيخودي
من چسان در وحشت آباد جهان مي زيستم
حاصلم از زندگي چون شمع اشک وآه بود
من درين محفل براي ديگران مي زيستم
خنده مي آمد مرا چون گل بر اوضاع جهان
با لب خندان اگر در گلستان مي زيستم
بر سمندر آتش سوزان بود آب حيات
من به دوزخ در بهشت جاودان مي زيستم
گر ز کاوش خانه خود مي رسانيدم به آب
چون خضر من هم به عمر جاودان مي زيستم
ماهي بي آب در خشکي چشان غلطد به خاک
دور ازان جان جهان صائب چنان مي زيستم