شماره ٤٨٨: تا به فکر شبرويهاي خيال افتاده ام

تا به فکر شبرويهاي خيال افتاده ام
مست لذت در شبستان وصال افتاده ام
نيست غير از نااميدي حاصل ديگر مرا
دانه بي طالعم در خشکسال افتاده ام
مي شود هر روز فکرم يک سرو گردن بلند
تا به فکر قامت آن نونهال افتاده ام
با همه مشکل گشايي خاک باشد رزق من
بر سر ره چون کليد اهل فال افتاده ام
صحبت من نيست بار خاطر نازکدلان
هرکجا افتاده ام خوشتر ز خال افتاده ام
هست اگر کيفيتي بازندگي در بيخودي است
تا به حال خويش مي آيم ز حال افتاده ام
دور از انصاف است در محشر به دوزخ بردنم
من که در آتش مکرر ز انفعال افتاده ام
هر سر موي حواس من به راهي مي رود
تا به دام زلف آن وحشي غزال افتاده ام
شاهد بيداري شبهاست خواب بي محل
من از خواب چشم او در صد خيال افتاده ام
چرخ هر خواري که بامن مي کند شايسته ام
ميوه خامم سزاي خاکمال افتاده ام
چون نباشد ذره من ايمن از بيم زوال
همعنان آفتاب بي زوال افتاده ام
آرزويي هر دم از گردون تمنا مي کنم
کودک شوخم سزاي گوشمال افتاده ام
چند پرسي صائب احوال پريشان مرا
نيست حالي تا بگويم چون زحال افتاده ام