شماره ٤٥٩: رخسار همچو ماه تو از عنبرين هلال

رخسار همچو ماه تو از عنبرين هلال
درگوش آفتاب کشد حلقه زوال
فارغ زرشک آينه وآب کرده است
عشاق را نظاره آن حسن بي مثال
بر لعل او عقيق کند آب خود سبيل
بر سيب او سهيل کند خون خود حلال
لب نيست رخنه اي توان بست چون گشود
چندان که ممکن است بپرهيز از سوال
صائب دلش فسرده نگردد ز برگريز
مرغي که بهار کشد سر به زير بال