شماره ٤٢٥: مي شود دايره خلق ز بيماري تنگ

مي شود دايره خلق ز بيماري تنگ
زين سبب چشم تو پيوسته بود بر سر جنگ
تندخو را نشود آينه دل بي زنگ
که محال است سياهي فتد از داغ پلنگ
در دل سخت بتان عجز چه تاثير کند
نخل مومين چه رگ ريشه دواند درسنگ
چشم آسودگي از عالم پر شور خطاست
مهد آسايش اين بحر بود کام نهنگ
عجبي نيست اگر پشت کمان راست شود
از هم آغوشي آن قامت چون تير خدنگ
داده خويش نگيرند کريمان واپس
لعل وياقوت ز خورشيد نمي بازد رنگ
نشود روزي شيرين سخنان آزادي
تا برآمد شکر از بند ني افتاد به تنگ
در رياضي که بود شبنم گلها سيماب
به چه اميد زند بلبل مابرآهنگ
دل ازان زلف محال است رهايي يابد
چه خيال است مسلمان از قيد فرنگ
به شکوهي که نشسته است مرا در دل عشق
هيچ شاهي ننشسته است چنان بر او رنگ
محملي ليلي اگر در صدد جولان نيست
چون درين باديه هر ذره بود گوش به زنگ
هر که را درد طلب هست ز پا ننشيند
نيست در قافله ريگ روان صائب لنگ