شماره ٣٥٦: نيست غمگين گوهرم ازتنگي جا در صدف

نيست غمگين گوهرم ازتنگي جا در صدف
مي کند ازآبداري سير دريا در صدف
گوهر مارا ز عزلت نيست برخاطر غبار
دارد از پيشاني واکرده صحرا در صدف
لفظ نتواند حجاب معني روشن شدن
چون نهان ماند فروغ گوهر ما در صدف؟
تا زخود بيرون نيايد دل نگردد ديده ور
قسمت گوهر نگردد چشم بينا در صدف
درتن خاکي دل پر خون چه دست و پا زند؟
چون تواند بال وپر واکرد دريا در صدف؟
مايه داران مروت بريتيمان مشفقند
مهد گوهر را کند دريا مهيا در صدف
عالم پرشور بر خلوت نشينان بار نيست
تلخي بحرست برگوهر گوارا در صدف
گوشه گيري مي کند شيرين حيات تلخ را
گوهر شهوار گردد آب دريا درصدف
موجه کثرت نسازد گوشه گيران را ملول
تنگ از دريا نگردد بر گهر جادر صدف
قطره شبنم به خورشيد از سبکروحي رسيد
از گرانجاني خورد دل گوهر ما در صدف
جمع کن خود را دل روشن اگرخواهي، که ساخت
گوهر ازگردآوري دل را مصفا درصدف
بر يتيمان از در و ديوار مي بارد ملال
مي نشيند گرد گوهر را به سيما درصدف
دل زبس سرگشتگي در سينه ام، در سينه نيست
گوهر غلطان ندارد در صدف، جا در صدف
در غريبي مي گشايد خاطر اهل کمال
ازدل گوهر نمي گردد گره وا در صدف
از حديث پوچ مي بالد به خود چندين حباب
آه اگر مي داشت دراين بادپيما در صدف
در خموشي جوهر مردم نمي گرددعيان
رتبه گوهر چسان گردد هويدا در صدف؟
سنگ ميزان يوسف از قحط خريداران شده است
گوهر ما از گرانقدري است بر جا در صدف
عالم پرشور، دل را خانه زنبور ساخت
از خروش بحر پيچيده است غوغا در صدف
عيش قانع رانسازد عالم پرشور تلخ
آب گوهر تلخ کي گردد ز دريا درصدف؟
دل شد از طول امل محبوس در زندان جسم
گوهر ما را برآمد رشته از پا در صدف
دارد آتش زير پا در سينه عشاق دل
گوهر غلطان نمي باشد شکيبا درصدف
نيست صائب دربساط بحر باآن دستگاه
آنقدر گوهر که دارد ديده ما در صدف