شماره ٣٣٠: قرار و صبر ندارند عاشقان سماع

قرار و صبر ندارند عاشقان سماع
هميشه بر سر کوچ است کاروان سماع
چو برق وباد مهياي بيقراري شو
که نيست اختر ثابت درآسمان سماع
چنان که صور قيامت محرک جانهاست
به دست ناي بود روح و جد و جان سماع
چو رود نيل دهد کوچه چرخ مينايي
کند چو دست بلند آستين فشان سماع
صفاي وقت کم ازآفتاب تابان نيست
چه احتياج به شمع است در جهان سماع
ز برگريز فنا ايمنند تا محشر
چوسرو، سبز قبايان بوستان سماع
به خاکدان جهان کي سرش فرود آيد؟
سبکروي که برآيد به لامکان سماع
به خون مرده بود نيشتر فرو بردن
به گوش مردم افسرده داستان سماع
سماع رادلي ازموم نرمتر بايد
ز صد هزار نفهمد يکي زبان سماع
جواب آن غزل است اين که گفت عارف روم
بيابيا که تويي سرو بوستان سماع