شماره ٢٩٧: هرکه بيند به چشم بيمارش

هرکه بيند به چشم بيمارش
مي شود درزمان پرستارش
توبه را مي کند خراباتي
لب ميگون و چشم خمارش
زندگاني به خضر بخشيده است
آب حيوان ز شرم گفتارش
صبح عيدست در دل شب قدر
درشبستان زلف، رخسارش
مغز دراستخوان شود شيرين
چون بخندد لب شکر بارش
سنگ برسينه مي زند از کوه
کبک درروزگار رفتارش
صلح داده است آب و آتش را
آتش آبدار رخسارش
تاب نگذاشتند در دلها
خط مشکين و زلف طرارش
خون به دلهاي عاشقان کردن
مي چکد چون عرق ز رخسارش
خار ديوار مي شود مژه اش
هرکه آيد به سير گلزارش
در ترازو به جاي سنگ نهد
يوسف مصر را خريدارش
لرزش زلف يار بيجا نيست
شيشه صد دل است دربارش
قامت اوست سر خط صائب
چون نگردد بلند گفتارش ؟