شماره ١٨٩: درکرم ساغر اگر هست زمينا در پيش

درکرم ساغر اگر هست زمينا در پيش
ابر ازبخشش درياست ز دريا درپيش
ماپريشان سفران قافله سيلابيم
چه خيال است که افتد خبر ازما درپيش؟
روز محشر نکشد خط زخجالت به زمين
شرمگيني که فکنده است سراينجا در پيش
سبک از ياد گرانان جهان مي گردد
کوه قافي که مرا هست چو عنقا درپيش
حسن غافل نتواند ز دل روشن شد
دارد آيينه شب و روز خود آرا در پيش
ساحلي نيست به از شستن دست ازجانش
آن که سيلاب زپي دارد و دريا درپيش
قلم مشق جنون بود مرا هر سر موي
بود روزي که مرا صفحه صحرا در پيش
هر نهالي که درين باغ کند قامت راست
سرخطي دارد ازان قامت رعنا در پيش
پرده خواب شود هرچه ز اوراق نهد
بجز از نامه خود، ديده بينا در پيش
همه دانند که مطلب زدعا آمين است
اگر افتاد ز خط زلف چليپا در پيش
به سخن دل ندهند آينه رويان جهان
زنگ اينجا بود ازطوطي گويا درپيش
از گل آتش به ته پا بود آن را که بود
همچو شبنم سفر عالم بالا در پيش
صائب امروز محال است نفس راست کند
عاقلي را که بود محنت فردا در پيش