يکي صد شد ز خط کيفيت چشم گرانخوابش
مگر خط مي کند بيهوشدارو درمي نابش ؟
کجا تاب نگاه گرم دارد سايه پروردي
که گردد آفتابي چهره از گلگشت مهتابش
چه پروا دارد از فرياد مظلومان سيه چشمي
که مژگان چون رگ سنگ است از سنگيني خوابش
ريايي چون نگردد طاعت زاهد در آن مسجد
که باشد ازخدا در خلق دايم روي محرابش
توانگر از نشاط فربهي در خود نمي گنجد
ازين غافل که هم پهلوي چرب اوست قصابش
درين دريا کدامين سيل جوش خودنمايي زد؟
که مهر خامشي برلب نزد دريا ز گردابش
بود يک چشمه از کيفيت سرشار حسن او
که ساغر برنمي گردد تهي از لعل سيرابش
ز خون خوردن ندارد چشم خواب آلود او سيري
چه سيرابي دهد آبي که نوشد تشنه درخوابش؟
مشو آلوده دنيا و لذتهاي او صائب
که دارد درد غم درچاشني، صاف مي نابش