يوسف من بيش ازين در چاه ظلماني مباش
تخت کنعان خالي افتاده است زنداني مباش
در هوايت شاخ گل آغوش خالي کرده است
بيش ازين در تنگناي دام زنداني مباش
خنده رو بودن به از گنج گهر بخشيدن است
تا تواني برق بودن ابرنيساني مباش
پادشاهي بي حضور قلب بار خاطرست
دل چو نيست گو تخت سليماني مباش
دل نمي لرزد به صيد رام اين صياد را
در قفس زنهار بي بال و پر افشاني مباش
در رکاب برق دارد پاي، حسن نوبهار
تا گلي در باغ داري غنچه پيشاني مباش
سعي کن تاعشق سنگين دل به فريادت رسد
امت پيغمبر عقل از گرانجاني مباش
آتش بيتابي من بس بلند افتاده است
اي نصيحتگر به فکر دامن افشاني مباش
من که گوي همت از خورشيد تابان برده ام
در رکاب همتم گو اسب چوگاني مباش
چند صائب بردل گم گشته خون خواهي گريست؟
در بساط سينه گو يک لعل پيکاني مباش