چهره زرين چو باشد مخزن زر گومباش
هست چون سد رمق سد سکندر گو مباش
ازخشن پوشي چه پروا عارف دل زنده را؟
پشت اين آيينه روشن گهر زر گومباش
در گلستان بي پر و بالي است تشريف وصال
بلبلان را قوت پرواز در پرگو مباش
با دل روشن چراغ روز باشد آفتاب
دربساط آسمان خورشيد انورگو مباش
ساده لوحي خار پيراهن شمارد نقش را
خانه آيينه روشن مصور گو مباش
همت عالي است مستغني ازين دنياي پوچ
بيضه عنقا هما رادر ته پرگو مباش
از گل ابري چه شوکت مي فزايد بحر را
دل چو شد از عشق پرخون ديده تر گو مباش
غنچه خسبان راچو هست از کاسه زانو شراب
باده گلرنگ در مينا و ساغر گو مباش
چون خودآرايان دنيا خرج چشم بد شوند
جامه و دستار مارا برسر و برگو مباش
من که صائب لعل سازم سنگ را ازخون دل
در زمين چون تنگ چشمان گنج گوهر گو مباش