ز چهره حال دل زار من عيان باشد
که از شکستن دل رنگ ترجمان باشد
ز عمر رفته مراآه حسرت است نصيب
که گرد لازم دنبال کاروان باشد
ز عمر چشم اقامت مدار با قد خم
مبند دل خدنگي که در کمان باشد
لبم ز شکوه خونين نميشود رنگين
دهان زخم مرا تيغ اگر زبان باشد
امين مخزن گوهر کنند بي سخنش
چو ماهي آن که درين بحر بي زبان باشد
به هر کجا که نشينم خجل ز جاي خودم
نظر به پايه من صدرآستان باشد
ز کيسه تو کند خرج هر که محتاج است
کليد گنج تو در دست سايلان باشد
بغير خط که ز لعل لب تو سر زده است
که ديده آتش ياقوت را دخان باشد
دمي که صرف به ذکر خدا شود صائب
هزار بار به از عمر جاودان باشد