عشرت روي زمين بي سر و پايان دارند
دخل بي خرج اگر هست گدايان دارند
فارغند از غم دستار و سرانجام لباس
چه حضورست که خورشيد قبايان دارند
گرچه چون غنچه نورسته به ظاهر گرهند
در سراپرده دل عقده گشايان دارند
چهره نعمت الوان دو سه روزي سرخ است
دامن عيش ابد لقمه ربايان دارند
سرو از کشمکش باد خزان آزادست
بي کلاهان چه غم از فوطه ربايان دارند؟
بر سر گنج به خون جگر افطار کنند
اين چه فقرست که اين خواجه نمايان دارند
روزگاري است که ارباب تنعم صائب
چشم رغبت به لب نان گدايان دارند