تمنا از دل اهل هوس بيرون نمي آيد
که حرص شهد از جان مگس بيرون نمي آيد
به مرگ از قيد تن، تن پروران را نيست آزادي
که مرغ بي پر و بال از قفس بيرون نمي آيي
زخط کوتاه شد از کوي او پاي هوسناکان
که شب تاريک چون گردد مگس بيرون نمي آيد
در آن وادي که من چون نقش پا از کاروان ماندم
زبيم راهزن بانگ جرس بيرون نمي آيد
در آن محفل که من بردارم از لب مهر خاموشي
صدا غير از سپند از هيچ کس بيرون نمي آيد
پريشان کرد سير باغ اوراق حواسم را
خوشا مرغي که از کنج قفس بيرون نمي آيد
مگر بال و پر موجي به فريادش رسد، ورنه
به دست و پا زدن از بحر خس بيرون نمي آيد
زعاجزنالي خود يافتم آن گنج پنهان را
که از دل ناله بي فريادرس بيرون نمي آيد
حرامش باد رسوايي، حلالش باد مستوري
مي آشامي که از بيم عسس بيرون نمي آيد
چو افتادي به بحر عشق دست و پا مزن صائب
که از درياي آتش خار و خس بيرون نمي آيد