شماره ٧٢٩: سخن را از خموشي پرده بر رو گر دهن پوشد

سخن را از خموشي پرده بر رو گر دهن پوشد
دهان تنگ آن شيرين تکلم را سخن پوشد
شهيد عشق هيهات است غير از خون کفن پوشد
که دريا از کفي کز خود بر آرد پيرهن پوشد
نمي انديشد از غماز هر کس پاکدامن شد
که بر تقصير يوسف پرده چاک پيرهن پوشد
ز استغنا نپردازد به عاشق حسن سنگين دل
مگر از خون خود تشريف رنگين کوهکن پوشد
لطافت را لباس ظاهري بي پرده مي سازد
به عرياني تن خود را مگر آن سيمتن پوشد
فروغ ماه در ابر تنک پنهان نمي ماند
تن سيمين او را نيست ممکن پيرهن پوشد
روان شو تشنه جانان را اگر سيراب مي سازي
که خط نزديک گرديده است آن چاه ذقن پوشد
شود پروانه بيتاب را از سوختن مانع
اگر پيراهن فانوس شمع انجمن پوشد
بود زهر اجل، خشم و غضب پاکيزه گوهر را
که از کف وقت طوفان بيشتر دريا کفن پوشد
به گل نتوان نهفتن پرتو خورشيد را صائب
زهي نادان که خواهد پرده بر روي سخن پوشد