دمي کز روي آگاهي بود تيغ دودم باشد
به دنيا هر که پشت پا زند صاحب قدم باشد
بود ملک جهان زير نگين اقبالمندي را
که چترش مهر خاموشي و تنهايي علم باشد
مکن از ظلمت فقر و فنا چون بيدلان وحشت
که آب زندگاني در شبستان عدم باشد
مشو غافل زپاس هيچ دل در عالم وحدت
که در ملک سليمان مور هم صيد حرم باشد
نيم غمگين اگر گردون نگردد بر مراد من
که برد پاکبازان بيشتر در نقش کم باشد
به قدر جستجو روزي به دست آيد، زپا منشين
که رزق مور با آن ناتواني در قدم باشد
زفرياد و فغان طبل تهي سيري نمي دارد
ندارد گوش امن آن کس که در بند شکم باشد
زخط گفتم به عاشق مهربان گردد، ندانستم
که آن بيدادگر را اول مشق ستم باشد
ندارد گنج قارون اعتبار خاک در چشمش
دلي کز درد و داغ عشق صائب محتشم باشد