شماره ٦٨٢: بهار نوجواني رفت، کي ديوانه خواهي شد؟

بهار نوجواني رفت، کي ديوانه خواهي شد؟
چراغ زندگي گل کرد، کي پروانه خواهي شد؟
زخواب نوبهاران بوي گل برخاست اي غافل
تو هم برخيز اگر بيرون ازين غمخانه خواهي شد
زگل ته جرعه اي، از بلبلان مانده است فريادي
ازين فرصت مشو غافل اگر ديوانه خواهي شد
چو مجنون دامن صحراي وحشت را به دست آور
اگر از آشنايان جهان بيگانه خواهي شد
مشو غافل درين گلشن چو شبنم از نظر بازي
که تا بر هم گذاري چشم را افسانه خواهي شد
فريب خار خار آرزو خوردي، ندانستي
که چون خاشاک آخر خرج آتشخانه خواهي شد
رهايي نيست ممکن از قفس مرغ ترا هرگز
زبوي گل اگر قانع به آب و دانه خواهي شد
به بوي باده از ميخانه عرفان قناعت کن
که از خود بيخبر در اولين پيمانه خواهي شد
حريم زلف را از محرمان خاص مي گردي
اگر خاموش با چندين زبان چون شانه خواهي شد
نه کار شير مردان است جوي شير آوردن
خجل چون کوهکن زين بازي طفلانه خواهي شد
مخور چون ساغر مي روي دست رنگ و بو صائب
که با دست تهي بيرون ازين ميخانه خواهي شد