دل رنگين لباسان تيرگي را در کمين دارد
حناي دست زنگي هند را در آستين دارد
مشو گستاخ کان لب خنده هاي شکرين دارد
که زهر از گفتگوي تلخ هم زير نگين دارد
زشرم ابروي او پيوسته چيني بر جبين دارد
وگرنه خنده گل غنچه اش در آستين دارد
زرنگ مي بود دلهاي غافل را سيه مستي
حناي دست زنگي هند را در آستين دارد
به گرد او رسيدن نيست کار هر سبک جولان
زتوسنها که عذر لنگ او در زير زين دارد
غم و شادي درين ميخانه مي جوشد به يکديگر
صراحي خنده را با گريه در يک آستين دارد
زرنگ آميزي دولت شود غافل سيه دلتر
حناي دست زنگي هند را در آستين دارد
چرا ترسد زچشم بد، که روي آتشين او
سپند خانه زاد از خالهاي عنبرين دارد
مشو ايمن به نرمي از زبان خصم بدگوهر
که تير شمع از موم است و پيکان آتشين دارد
غباري نيست بر خاطر زعزلت پاک گوهر را
که گنج آسايش روي زمين زيرزمين دارد
به ريزش دست را سرپنجه خورشيد تابان کن
کز احسان چون تهي شد دست حکم آستين دارد
نشد چون نرم از گفتار من آن سنگدل صائب
چه حاصل زين که کلک من زبان آتشين دارد؟