شماره ٤٥٨: از ان در خلوت معشوق بر من حال مي گردد

از ان در خلوت معشوق بر من حال مي گردد
که از چشم سخنگو صحبت من قال مي گردد
زجوش لاله محضرهاست گرد تربت مجنون
نپنداري که خون عاشقان پامال مي گردد
زسربازي توان سر حلقه دريادلان گشتن
نگون چون مي شود اين کاسه مالامال مي گردد
زرشک زلف گستاخ تو در دل داغها دارم
که چون پرگار گرد مرکز آن خال مي گردد
به درياي شراب افکن من لب تشنه را ساقي
که ساغر بر لب من آتشين تبخال مي گردد
ز اکسير محبت شد طلا خاک وجود من
سمندر در حريم شعله زرين بال مي گردد
سبک شد دوش خاک از سياه جسم ضعيف من
همان دشمن مرا چون سايه در دنبال مي گردد
اگر صد کوه تمکين عقل بر زانوي خود بندد
سپند گرمي هنگامه اطفال مي گردد
زپيچ و تاب ادبار سبک جولان مشو در هم
که آخر جوهر آيينه اقبال مي گردد
در آن گلشن که من چون لاله داغ تشنگي دارم
زشبنم ساغر خورشيد مالامال مي گردد
زفضل حق نماند در گره کار کسي صائب
هر انگشتي زبان گردد، زبان چون لال مي گردد