چون صراحي رخت در ميخانه مي بايد کشيد
اين که گردن مي کشي پيمانه مي بايد کشيد
کم نه اي از لاله، صاف و درد اين ميخانه را
با لب خندان به يک پيمانه مي بايد کشيد
مي شود سنگين زبار خلق ميزان حساب
سختي از اطفال چون ديوانه مي بايد کشيد
نيل چشم زخم مي بايد وصال گنج را
ناز جغد اي گوشه ويرانه مي بايد کشيد
پيش ازان کز سيل گردد دست و پاي سعي خشک
رخت خود بيرون ازين ويرانه مي بايد کشيد
حرص هيهات است بگشايد کمر در زندگي
تا نفس چون مور داري دانه مي بايد کشيد
خلوت فانوس جاي شمع عالمسوز نيست
اين الف بر سينه پروانه مي بايد کشيد
تا چون ابر و مطلع برجسته اي انشا کني
عمرها زلف سخن را شانه مي بايد کشيد
مي کند با آن قد موزون نظر بازي به شمع
سرمه اي در ديده پروانه مي بايد کشيد
دل زقرب زلف نزديک است خود را گم کند
اندکي زنجير اين ديوانه مي بايد کشيد
عشق از سر رفت بيرون و غرور او نرفت
ناز مهمان را زصاحبخانه مي بايد کشيد
نيست آسايش درين عالم که بهر خواب تلخ
منت شيريني افسانه مي بايد کشيد
از خط مشکين غرور آن سمنبر کم نشد
ناز گل از سبزه بيگانه مي بايد کشيد
در بهارستان يکتايي بلند و پست نيست
ناز خار و گل به يک دندانه مي بايد کشيد
مدتي بار دل مردم شدي صائب بس است
پا به دامن بعد ازين مردانه مي بايد کشيد