سبزه زنگار در تيغ تو جوهر مي شود
کف درين درياي گوهرخيز عنبر مي شود
در ديار اهل غيرت قاصد و پيغام نيست
نامه مقراض پر و بال کبوتر مي شود
غير بيرنگي که حسنش رنگ بست افتاده است
دل به هر رنگي که بستم رنگ ديگر مي شود
هر که دل بر رنگ و بوي باغ چون شبنم نبست
تکمه پيراهن خورشيد انور مي شود
گرمي رفتار اگر اين است مجنون مرا
خار صحراي جنون کبريت احمر مي شود
صحبت روشن جبينان آفتاب رحمت است
سنگ در ميزان ماه مصر گوهر مي شود
گنج خرسندي نهان در زير پاي عزلت است
در صدف چون قطره لنگر کرد گوهر مي شود
سعي در تسخير دلها کن که چون اين دست داد
ملک آب و گل به آساني مسخر مي شود
طالع شهرت متاع کاروان ديگرست
ورنه در هر گوشه صد منصور بي سر مي شود
گر به خاطر آورد فرهاد صد نقش غريب
تيشه چون بر سنگ زد شيرين مصور مي شود
پنجه تدبير را بشکن که چون برگشت نقش
موج دريا بند بازوي شناور مي شود
عود بي پرواي ما تا آيد از خامي برون
آتش سوزنده خون در چشم مجمر مي شود
نقش پاي خامه من سوخت صائب نامه را
گرم تازان را چراغ از نقش پا برمي شود