شماره ٧٩٦: اي روشن از فروغ تو چشم چراغ ها

اي روشن از فروغ تو چشم چراغ ها
پر گل ز جوش حسن تو دامان باغها
نوروز شد که جوش زند خون باغ ها
از بوي گل، پري زده گردد دماغ ها
در رهگذار باد سحرگاه، نوبهار
از خيرگي ز لاله فروزد چراغ ها
چون روي شرمگين که برآرد عرق ز خود
از خود شراب لعل برآرد اياغ ها
در جستجوي غنچه پوشيده روي تو
چون بوي گل شدند پريشان، سراغها
در خاک و خون نشسته بوي تو نافه ها
خرمن به بادداده زلف دماغ ها
زان چاشني که لعل تو در کار باده کرد
عمري است مي مکند لب خود اياغ ها
مردان به ديگري نگذارند کار خويش
خود داشتند ماتم خود را چراغ ها
روزي که خنده مهر نمکدان او شکست
برداشتند کاسه دريوزه، داغ ها
نوري نمانده است به چشم ستارگان
افکندني شده است سر اين چراغها
صائب ازين غزل که چراغ دل من است
افروختم به خاک فغاني چراغ ها