شماره ٧٩٤: اي حسن پرده سوز تو برق نقاب ها

اي حسن پرده سوز تو برق نقاب ها
روي عرق فشان تو سيل حجاب ها
از نقطه هاي خال تو در هر نظاره اي
بيرون نوشته حرف شناسان کتاب ها
از انفعال روي تو گلهاي شوخ چشم
بر پيرهن فشانده مکرر گلابها
در رشته مي کشند گهرهاي آبدار
در موج خيز حسن تو دام سرابها
افکنده اند در جگر سنگ رخنه ها
از موج تازيانه حکم تو آبها
در مجلس شراب تو از شوق مي زنند
پروانه وار سينه بر آتش کبابها
شادم ز پيچ و تاب محبت که مي رسد
آخر به زلف، سلسله پيچ و تابها
از آه ما در انجمن حسن مي پرد
چون نامه هاي روز قيامت نقاب ها
بيدار شو که در شب يلداي نيستي
در پرده است چشم ترا طرفه خوابها
بيداري حيات شود منتهي به مرگ
آرامش است عاقبت اضطراب ها
تسليم شو، وگرنه براي سبکسران
تابيده اند از رگ گردن طناب ها
صائب به اين خوشم که مرا آزموده اند
شيرين لبان به باده تلخ عتابها