شماره ٧٩٢: آمد خزان و تر نشد از مي گلوي ما

آمد خزان و تر نشد از مي گلوي ما
رنگي درين بهار نيامد به روي ما
چون موجه سراب اسير کشاکشيم
هر چند متصل به محيط است جوي ما
باد مراد کشتي ما زور باده است
بر دوش خلق بار نگردد سبوي ما
دريا به سعي، گرد يتيمي ز ما نبرد
آب گهر چگونه دهد شستشوي ما؟
در آفتاب عشق که شد موم سنگها
خام است همچنان ثمر آرزوي ما
موي سفيد هيچ کم از جوي شير نيست
در کام آرزوي دل طفل خوي ما
ما چون نسيم خدمت آن زلف کرده ايم
گلها کنند پاره گريبان ز بوي ما
از خويش رفته را نتوان نقش پاي يافت
رحم است بر کسي که کند جستجوي ما
صائب به آب خلق نداريم احتياج
از اشک خود چو شمع بود آب جوي ما