شماره ٧٨٨: از بس سترد گرد ملال از جبين ما

از بس سترد گرد ملال از جبين ما
در زير خاک ماند چو دام آستين ما
چشم ستاره جوهر آزار ما نداشت
روزي که بود باده لعلي نگين ما
از اضطراب ما دل سنگ آب مي شود
جاي ترحم است به پهلونشين ما
نخجير ما ز سايه خود طبل مي خورد
صياد کرده است عبث در کمين ما
آفت به گرد خرمن ما هاله بسته است
با برق در تلاش بود خوشه چين ما
دل را به نقد از الم نسيه مي کشد
کاري که مي کند نظر دوربين ما
صائب چرا ز فکر هم آواز خون خوريم؟
ز اهل سخن بس است خروشي قرين ما